سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

با چندتا از همکارا نشسته بودم تو آبدارخونه ی کوچولوی مدرسه و لقمه ای که از خونه برده بودم جای صبحانه سق می زدم که معاون کتابخون و کتاب دوست مدرسه که من خیلی هم دوسش دارم اومد نشست پیشم که کتاب چی پیشنهاد میدی بخونم ؟

اما تا اومدم فکر کنم و کتاب پیشنهاد بدم گفت البته سلیقه مون با هم فرق می کنه ! اول بگو نظرت درباره ی اغتشاشات اخیر چیه ؟!! منم فقط خندیدم که "اغتشاشات" بود دیگه!

خب البته که ایشون به روحانی رأی داده بودند و من، خدا اون روز رو نیاره که به امثال روحانی رأی بدم!!!چشمک

خلاصه دیگه فرصت نشد اصلا بحث شروع بشه و هر کس چیزی گفت و از کتابی اسم برد و منم نشد که کتابی پیشنهاد بدم !

...

با نگاه به کتابخونه و کتابهای مورد علاقه ی هرکس و با دونستن نظر هرکس درباره ی بعضی کتابها به نظر من میشه فهمید طرف چه جور آدمیه ! و میشه فهمید حد نزدیک شدن به هر کس چقدره! میشه باهاش زندگی کنی یا فقط سلام و علیک کافیه!

کاش همه اهل کتاب بودن و کتابخونه داشتن!!!!!


پ ن1:

هر چی فکر کردم دیدم چقدر بده که فکرمون رو به روی کتابهایی خارج از عقیده مون ببندیم !(البته حساب کتابای چرت ، جداست !)

کتابهایی که پیشنهاد میشد طبیعتا بیشتر کتابهای رمان ایران و جهان بود و طبیعتا من بدم نمیاد بخونمشون ولی از اون جایی که هم عقیده ی سیاسی و حتی مذهبی و ... نبودیم، کتاب قشنگ نامیرا ، خاطرات سفیر یا کتابهای معروف حوزه ی دفاع مقدس یا کتابهایی که به نوعی به دین و سیاست مربوط باشه خود به خود جذابیتی براشون نداشت!

پ ن2:

بعدها فکر کردم کتاب محشر ریشه ها، امپراطور عشق، همیشه برده ، کتابهای مصطفی مستور ، دنیای شگفت انگیز نو ، دشت بان ، حریم حرم ،زخم داوود ، فرنگیس و سرزمین نوچ هم خوبند برای پیشنهاد .

دلم میخواست "توسعه و مبانی تمدن غرب" رو هم پیشنهاد بدم !

پ ن3:

یادم باشه ازش بخوام چند تا کتاب به انتخاب خودش برام بیارهنیشخند

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn%3AANd9GcSRbTtiyTck5Tbn3K1TIC1Ob-vqtY1jzXkqHaus4ob4KfvVLut1

۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۴۹
سپیدار

امشب کسی به سیب دلم ناخنک زده است!

بر زخمهای کهنه قلبم نمک زده است!

این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!

خون است اینکه بر جگر ِ من شتک زده است

قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین

ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلک زده است!

امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد

بر سفره ای که نان دعایش کپک زده است!

هرشب من -آن غریبه که باور نمی کند

نامرد روزگار، به او هم کلک زده است

دارد به باد می سپرد این پیام را:

سیب دلم برای تو ای دوست، لک زده است!

 مژگان عباسلو

پ ن:

تو هم انگار نه انگار ...

۱ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۰
سپیدار

کتاب خاطرات سفیر رو یک سال و نیم پیش از نمایشگاه کتاب خریدم اما به خاطر دلایلی کاملا نـــاموجه!(وجدان بیدار رو دارین؟!نیشخند) نتونسته بودم بخونمش. تا اینکه بالاخره به خودم اومدم دیدم ای داد بیداااااد ! چقدر از خودمو و کتابام دور شدم ! بنابراین غیرت کردم و تصمیم گرفتم برم سراغش.

کتاب خاطرات سفیر

 

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری - انتشارات سوره مهر

اولین نکته ی جالب در مورد این کتاب وزن خییییییلی سبکشه بغل!کتاب صد و اندی برگه ای( 223صفحه ) اصلا بهش نمیاد اینقدر وزنش کم باشه . با چند تا دیگه کتاب تقریبا هم حجمش مقایسه کردم . وااااقعا سبکه ! و این یه حُسنِ بزرگ برای کتابه . کیف رو سنگین و دست رو خسته نمی کنه! چقدر خوب میشه بقیه ی کتابها هم همینطوری بشن!

از خصوصیات زیبای کتاب ،کاغذ کاهی قشنگشه.قلب

حین خوندن کتاب اینقدر از کتاب و شخصیت نویسنده اش خوشم اومد که دلم نمیخواست تموم بشه . هر چند صفحه یه بار حجم صفحه های نخونده رو چک می کردم و می گفتم ای وااااای داره تموم میشه!!نگران

هنوز کتاب نصف نشده بود که در حاشیه اش نوشتم:

چقدر حسرت میخورم به اعتقاد و دانش و قدرت بیان و اعتماد به نفس و قدرت به یادآوری و قدرت انتقال و زبان متین و آرامش و همه ی صفات خوب این خانم!قلبقلب

*****

کتاب خاطرات سفیر، خاطرات چند ماه زندگی نویسنده در یک خوابگاه دانشجویی در فرانسه است وقتی برای دوره ی دکترا در رشته ی طراحی صنعتی بورسیه شده بود . خانم شادمهری اولش حدود چهار ماه با یه خانواده ی فرانسوی زندگی کرده که خیلی دلم میخواست خاطرات اون دوره رو هم می نوشت . به نظرم برای ما ایرانی ها که اینجور زندگی رو نمی بینیم و تجربه نمی کنیم، باید شنیدنش خیلی جالب باشه .

نویسنده دختر جوانیه که از بچگی یاد گرفته عمیق و متفکر باشه . با اطلاعات زیاد و درست اعتقادی! و همیشه در بحث ! نه اینکه خودش بحث راه بندازه بلکه این بحث بود که همیشه طرفش میاد و می اومده .ر مقایسه با بیشترِ ما آدمهای کم اطلاعِ پرمدعای کتاب نخونِ جُل و پَلاس پهن کرده تو تلگرام و اینستا و ... ، ایشون یه موجود استثنایی باید به حساب بیاد!)

یاد گرفته ام و اعتقاد دارم " مذهب بدون موضع" به غایت درست و مستقیم که برود ، به ترکستان می رسد . نمی شود به مفاهیمی چون "حق" و "باطل" باور داشته باشی و به پیرامون خودت بی اعتنا بمانی . صد البته آنچه از انواع مسلمانها دیدم نیز قلم در تایید این جمله می زد .

همچین خانمی با اون اعتقاد و اون پوشش پاشو میذاره فرانسه ! کشوری که توش همه چی به طرز احمقانه ای آزاده ، به جز دین!

(عذر میخوام از عاشقان اون آزادی ! ولی خب ! به نظر من این جور آزادی، احمقانه است ! از یه طرف مجبور باشی قوانین راهنمایی رانندگی رو سفت و سخت رعایت کنی و مثلا کمربند ایمنی خودتو حتما ببندی وگرنه به جرم به خطر انداختن جون خودت جریمه ی سنگین میشی؛ ولی از اون طرف میتونی برهنه بیای تو کوچه و خیابون و هیچ کس هم کَکِش نگزه!

از یه طرف حق نداری رنگ و نمای ساختمونی که توش زندگی می کنی رو با سلیقه ی خودت درست کنی چون نما و ظاهر بیرونی خونه ات یه فضای عمومیه نه خصوصی !پس نمی تونی یه لباس تو بالکن خونه ات پهن کنی آفتاب خشکش کنه! ولی اینکه تو خیابون چی بپوشی یا اصلا نپوشی به خودت مربوطه و خودت عاقلی و آزاد !!!! ! البته الان این آزادی برای پوشش خانمهای مسلمون محدود شده!!!!

از یه طرف برای بهداشت و سلامت مواد خوراکی سفت و سخت نظارت میشه و از طرف دیگه هـــــر فیلم و موسیقی و کتابی اگه به روح تشنه و گرسنه ات برسونی، ایراد نداره و آآآآزادی!)

یه نکته ی جالب درباره ی نویسنده که به نظرم عامل اصلی این رشد فکری و قدرت تفکر و استنباط ایشون، مادر بسیار فهمیده و استثناییه که دارن .

اون روزا که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم ، که همه ی موفقیتام رو از ایشون دارم ، به من می گفت : " بیا بازی کنیم... تو یه مسلمونی و من یه کافرم. ..  ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره." و من چقدر این بازی رو دوست داشتم . مادرم ، بدون ملاحظه ی سن من ، استدلالهایی در رد خدا می آورد که من رو جدا به شک می نداخت . بعد خودش توضیح میداد که جواب این شکیات چیه و دوباره ادامه ی بازی.

 کِیف کردین ؟ من که عااااااشق مادرش شدم !قلبماچ

چقدر دلم میخواست مادرش هم خاطرات خودش رو از اون بازیها می نوشت تا ماها هم یاد می گرفتیم بچه ی متفکر تربیت کردن رو ! تا جامعه پر از آدمهای تحصیلکرده ی بی سوادی نشه که تنها منبع علم و اطلاعشون تلگرام و اینستا و ... است!!ناراحت

و من شدم "ایران" من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم . انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم . چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم .من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم . تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش .

اولین مسئله ای که نویسنده باهاش روبرو شد  طبعا حجابش بود که باعث شد تو دانشگاهی که دلش میخواست نتونه پذیرش بگیره . هر چند بعدا حکمت این نتونستن رو تقریبا متوجه میشیم ... با خدا باش و پادشاهی کن!

دومین مشکل هم دست دادن با مردها بود و یک جمله ی تکراری :

ببخشید ... عذر میخوام ! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم . اصلا قصد بی احترامی نیست . این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم . باز هم از تون عذر میخوام.

نیلوفر با دخترها و پسرهایی از الجزایر . فرانسه ، آمریکا ، هند ، فلسطین ، مایوت! !!(نمیدونم کجاست!!!) هم خوابگاهی میشه .

همون روز معرفی و آشنایی با بقیه ، عمَر از فلسطین اینطوری بهش خوشامد میگه:

واسه چی شماها میگی[حضرت ] علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو کردید عزا؟ خجالت بکشید ! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟... کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟"

و خانم نویسنده مجبور میشه وارد بحث مودبانه ای بشه ... تا اینکه عمر میپرسه :

"خب اگه اون خودزنیا توی مذهب شما نیست ، پس چرا توی ماه محرم یه سری شیعه قمه میزنن؟" نمی دونید چقدر از این سوال بدم میآد! گفتم:

" به همون دلیل که پوشش برای زن واجبه و رعایت نکردنش حرامه ؛ ولی اغلب زنای اهل تسننی که من دارم توی فرانسه می بینم متاسفانه از فرانسویا بدتر لباس می پوشن. یه ماه دو ماه هم نداره . تمام طول سال وضعشون اینه."

و ادامه ی ماجرا ...

نویسنده از اتفاق بامزه ای میگه که به خاطر یه تلفظ اشتباه براش پیش اومده!نیشخند

*****

یه جا بحث به اینجا میرسه که اسلام به مردا گفته میتونن 4 تا زن بگیرن و اینکه یه زن فرانسوی هیچ وقت نمیتونه بپذیره که همسرش 3 تا زن دیگه هم بگیره و خانم شادمهری تو جوابهاش میرسه به اینجا که اسلام توصیه نکرده مردا 4 تا زن بگیرن بلکه رسم به تعداد نامحدود همسر داشتن رو که حتی بعضی پادشاه های اروپا هم تا ده تا همسر داشتن رو کم و محدود کرده . و بعد از توضیح این قانون میرسه به:

زنای فرانسوی که نمی تونن بپذیرن همسرشون سه تا زن قانونی داشته باشه ، با زنای غیرقانونی همسر شون خیلی راحت کنار می آن . چون ملیکا (فرانسوی و منشی لابراتوار) دیروز بهم گفت که متاسفانه اینجا هفتاد درصد مشتریای زنای خیابونی مردای متأهل ان و تازه این جدا از معشوقه هاییه که اونا خارج از خونه دارن و غالبا زنا به خودشون اجازه نمیدن وارد حریم آزادی همسر شون بشن و در این مورد دخالت کنن.

قضیه ی آشناییش با امبروژا دختر آمریکایی رو تعریف میکنه. دوستی این دو نفر هم که تا آخر قصه با هم هستن هم جالبه و رابطه شون بسیار قشنگ .ماچ

*****

یه جایی امبروژا نگران این بود که اینقدر که همه از کشور اون بدشون میاد نکنه در آینده کسی حاضر نشه با بچه های اون دوست بشه!!! و اینکه یه جا توی یه فروشگاه به تبعیت از نویسنده میگه ایرانیه! چون به قول خودش کسی از آمریکاییها خوشش نمی آد ... !!!!

و من فکر کردم بیا ایران تا ما ایرانی های از خود بیگانه و تاریخ ندان و تاریخ نخون بپرستیمت و حلوا حلوات کنیم .چشمک

*****

از بحث جالبش با ریاض ، مرد مسلمون الجزایری میگه که ادعا میکنه مسیحی شده و میرسونه بحث رو به اینجا که به جای مقایسه مسلمونا و غیرمسلمونا که خطا دارن بهتره که اسلام رو با بقیه ایدئولوژیا مقایسه کنیم. و میرسه به اینکه ما یه کتاب به اسم قرآن داریم . حالا قرآن ما رو با کدوم انجیل شما مقایسه کنیم ؟...و ادامه ی جالب ماجرا!

*****

از رانندگان اعتصاب کننده ی فرانسوی میگه که در جواب نویسنده که چرا اعتصاب کردین میگه :

" این یه موضوع ملّیه. به خارجی ارتباطی نداره ."

آفرین ور پریده! از این حس ملی گرایی ت خیلی خوشم اومد بی تربیت!نیشخند

*****

از مکالمه اش درباره ی شانس و اعتقاد به زندگی آخرت با پیرمرد فرانسوی مسئول امور آموزشی دپارتمانشون میگه که به قول خودش به هیچی اعتقاد نداشت جز لذت بردن بیشتر و رعایت نکاتی برای عمر زیاد برای لذت بردن بیشترتر و جایی نیلوفر به ایشون میگه :

"اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلاف باشید ، همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای اینکه دیگه نشه بهتون اعتماد کرد."چشمک

*****

از خاطره ی بامزه ی مهمونی و مراسم جشن دانشگاهشون میگه و سوپ ملخ!

از شنبه روزی میگه که برای دعا میره یه کلیسا که هیچ کس توش نبود و ملاقاتش با مردی که مُبلّغ مذهبی بود و اون اطراف دنبال کسی می گشت که به خدا دعوتش کنه!!!  و تنها کسی که اونجا ها پیدا کرده همین نیلوفر خانم ما بوده .

مکالمه ی نیلوفر با اون شخص مُبلّغ هم از جاهای قشنگ کتابهبغل . و اینجای کتاب که :

"شما دقت کرده ید ، چقدر پوشش مریم شبیه منه؟" ...

چرا ؟... زنای مسلمون نزدیک ترن به این پوشش تا زنای مسیحی. به نظر شما چرا زنای مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟

و مرد مُبلّغ اون پوشش حضرت مریم رو یه پوشش مذهبی میدونه که مناسب این زمان و زندگی عادی نیست . متفکرنیشخند

و جواب نیلوفر که:

"... من فکر می کنم دین برای یاد گرفتن "چطور زندگی کردن" اومده . اگه پوشش تعریف شده ی یه دین برای زندگی عادی نیست ، چطور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که میخواد یه زندگی عادی داشته باشه ، چطور دیندار باشه؟متفکر

مرد مُبلّغ از شکوه کلیسا میگه و سادگی مساجد و نیلوفر از مساجد حتی کوچک ایران میگه و از اون مرد مُبلّغ میخواد بیاد ایران و موقع نماز بره یه مسجد حتی کوچک و مردم خداپرست رو ببینه که هم پوشش دینی دارن، هم نماز میخونن و هم عادی زندگی میکنن . برخلاف اکثر کلیساها که به خاطر عدم حضور مردم حتی یکشنبه ها هم مراسم ندارن و بیشتر تبدیل به یه جای دیدنی و توریستی شدن .

"اون چیزی که دین رو نگه میداره میزان کاربردی بودنشه نه تجملّش ."

نمیدونم چرا یاد مسجد امام و مسجد عتیق اصفهان قلب افتادم که در عین توریستی بودن هنوز توش نماز خونده میشه .

*****

از خاطرات اتاق تلویزیون و فیلم و مستند و موزیکهایی میگه که دیده . از رفتار هم خوابگاهیهاش میگه از دختر به اصطلاح!!! مسلمون الجزایری میگه و اعتراضش به دوستی نویسنده با یه مسیحی (امبروژا) در حالیکه اونهمه مسلمون تو خوابگاه هست . و جواب قشنگ نیلوفر:

دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم ، چون من رو به یاد خدا میندازه ، چون خدا دوستش داره ، چون خدا رو دوست داره و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه .

این دختر آمریکایی هم خیلی دوست داشتنیه. یه سلیم النفس واقعی ! مثل اون ریاض الجزایری که یه روز از نیلوفر میخواد اون آهنگی که صبح گوش می کرده رو بده اون هم گوش کنه . منظورش همون دعای عهدی هست که صبح یکشنبه ها نویسنده گوش می کرده و صداش به اتاق ریاض میرفته. ریاض به خاطر لهجه و لحن فارسی اون متوجه کلام نمیشه و نیلوفر از روی کتاب مفاتیح براش می خونه . حرفشون به امام زمان میکشه و ظهور و حضرت مسیح .فرشته

نویسنده دعای کمیل رو انتخاب میکنه برای ریاض بخونه . بعد از خوندن چند خط ریاض کتاب رو میگیره که تو اصلا نمی دونی این چیه ؟! و خودش با احساس و دکلمه طور میخونه و ...

: این کتاب رو میدی به من؟

_ ببخشید . فقط همین یه دونه رو دارم . بالاخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!

_ خیلی نیاز دارم به این دعا . سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی .

و ادامه ی قشنگ ماجرا رو خودتون بخونید دیگه!چشمک

 *****

 و از ماجرای زندگی امبروژا و نامزد لائیکش می نویسه و از یکسال فرصتی که امبروژا بهش میده تا خدا رو پیدا کنهقلب چون نمیخواد بچه هاش بی خدا باشن . و ادامه ی ماجرای امبروژا و نامزدش که بهتره چیزی ننویسم تا مزه اش برای کسی که کتاب رو میخواد بخونه نره ... 

امبروژا :

اینکه آدمهایی هستن که همه ی زندگی شون برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون ... من هم جزء اونام....مگه نه؟

قلببغل

و اینکه آیه ی دوست داشتنی من " ... و عَسَی اَن تَکرَهوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌّ لَّکُم و عَسَی اَن تُحِبّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَّکُم وَاللهُ یَعلَمُ و اَنتُم لا تَعلَمون   بقره 216" قلبهم جاش تو این قصه خالی نبود .

 *****

از جشن دوستی ها ی دانشگاه میگه و ناراحتی ملیکا از استادی که مست کرده و مثلا رفتار خودش رو متوجه نمیشه و سوءظن ملیکا بهش و رسیدن صحبت نیلوفر با ملیکا که همدیگه رو دوست دارن به اینجا که تا وقتی این آدمای بی شعور هستن باید یه قراردادی بین آدمها باشه تا احترام دو طرف حفظ بشه . وقتی ملیکا از قوانین نیلوفر در این مورد سوال میکنه نیلوفر از منع لمس کردن حتی به اندازه ی دست دادن ساده میگه بین زن و مردی که امکان ازدواج با همدیگه رو دارن . و در نهایت دلیل حرمت خوردن شراب توی قرآن : اینکه باعث دشمنی و کدورت بین شما میشه.

 *****

از نائل دختر الجزایری مثلا مسلمون میگه که بدترین پوشش اون جمع رو داره . با همسری تو الجزایر و دوست پسری تو فرانسه! از پدر نائل میگه که در پی آشکار شدن فضاحت دختر دلبندش پاشده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه . و تو خوابگاه هماهنگ شده کسی از دوست پسر نائل چیزی به پدره نگه و دوست پسره هم یه مدت آفتابی نشه ... و از ژست آشنای پدر نائل میگه ...

همون ژستی که وقتی عمیقا معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن به شیوه ی خارجی (!) روشنفکر بازی در می آری ...

پدر نائل از فرانسه حرف زدنشون تو خونه شون میگه و سعی ش برای تربیت دختری روشنفکر و مدرن با قوانین جدید نه قوانین چند صد سال پیش! درسته دخترش ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه اما قلبش پاکه! نیشخندباطنش مومنه . یه زن سالم و مومنه ابله... زنی که وقتش رو به جای احکام پیش پا افتاده صرف پیشرفت و موفقیت کنهخنده ...

و البته حرف به خانوم شِرِن عبادی هم میرسه که:

نوبل برده ... نوبل ... یه زن روشنفکره ! فکر میکنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه ؛ نه؟

_ نه ... برای هر زنی نه... من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم .تشویقلبخند

 *****

از شرکتش تو یه کنفرانس مد و لباس تابستانی میگه و توضیح خانم طراح که "مهمترین ویژگی دیزاین این لباسا جلب توجهه که نیاز همه ی جووناست" 

خانم طراح به سوال نیلوفر که لباس فعلی خانومه کلاسیکه و صد و هشتاد درجه با لباسایی که طراحی کردن تفاوت داره. آیا خودشون هم تابستون همین لباسا رو می پوشند؟ 

 ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همونطور که به سمت در ورودی سالن می رفت گفت:" نه ... نه... من یه مدیرم . شأن من نیست ! اینا برای من نیست ؛ برای مردمهساکت

 *****

و از ویرجینی میگه که داروی افسردگی میخوره چون مثل بقیه نیست . با پسرا پارتی نمیره و توی شب نشینی شرکت نمیکنه و نمی رقصه و از مست کردن بدش میاد و از آدمهای مست؛ و دوست پسرش رو دوست داره و میخواد با اون ازدواج کنه و کس دیگه ای رو دوست نداره . ولی دکتر بهش گفته اگه اون قرصها رو بخوره ، بالاخره یه روزی مثل بقیه میشه...

  *****

از مَغی دختر فرانسوی هندی الاصل کاتولیک میگه که اومده با نیلوفر مشورت کنه که آیا با دینِش پسر هندو ازدواج کنه یا نه؟! دختری که فکر نکرده چه اشکالی داره اونی که خدا رو می پرسته با کسی که گاو می پرسته ازدواج کنه ! و براش مهمه که اونها همدیگه رو دوست دارن و اینکه بچه شون باید چه کار کنه اصلا جای فکر نداره ! نیلوفر در جواب امبروژا که بهش میگه چرا به مغی نمی گی دینش به دردش نمیخوره میگه :

 آخه دو تا آدم وقتی با هم مشکل پیدا میکنن که هر کدوم به چیزی معتقد باشن و عقایدشون در تقابل با هم قرار بگیره . این دو تا اعتقاد ویژه ای ندارن که سرش اختلاف پیدا کنن. نه دینش برای گاو جایگاه خاصی توی زندگی قائله نه مغی برای عقایدش! نه دینش به خاطر گاو از مغی میگذره نه مغی به خاطر دینش از دینش(!) . البته همین قدر که مغی بقیه عمرش رو با کسی می گذرونه که خدا رو نمی شناسه یه جور پس رفته ....

[نمیدونم زندگی بدون اعتقاد چه شکل و طعم و مزه ای داره !!! هر چیه اصلا دوست ندارم امتحانش کنم!]

  *****

از خاطره ی بامزه ی همسفریش با یه زن فرانسوی و سگش میگه و اینکه برای اولین بار دلش میخواسته چمدون باشه و کنار ساکها و چمدونای بالای سرش تو قطار ، بدون سگ !نیشخند

از رشید الجزایری ، عمرسودانی ، یزید و ابوبکر مراکشی میگه که ریاض آورده تا درباره ی شیعه با نیلوفر بحث کنن!!! و اونا اعتقاد دارن بی معنی نیست اینکه بیشتر مسلمونای دنیا اهل تسنن! براشون سواله چرا ما شیعه ها امام علی رو قبول داریم ولی صحابه ای مثل عمر و ابوبکر رو نه ! و استناد میکنن به حدیثی به نظر ما غیرصحیح از پیامبر که اصحاب ما مثل ستارگانند و اگه اونا رو دنبال کنید گمراه نمیشین . و نیلوفر هم به اختلاف و تضاد بسیار زیاد بعضی از صحابه با هم اشاره میکنه و میگه : ... من باید راه کدوم یک از صحابه رو برم تا گمراه نباشم ؟ و بحث به حدیث غدیر میرسه و تبریک عمر و ابوبکر به عنوان اولین نفرات به امام علی . و از انتخاب جانشین توسط خلفا میگه و تضاد با عدم انتخاب جایگزین توسط پیامبر ووو ...

بحث سر ریاست نیست ... صحبت از هدایت کردن یا گمراه کردن امتیه که پیامبر به سختی به اون سطح رسونده بودن!

بحث به شفاعت و دعا و ... هم میرسه .

و جالبتر اینکه قضیه ی شهادت امیرالمومنین و ضربت خوردن با شمشیر سر نماز در مسجد و حتی ماجرای آب آوردن حضرت ابوالفضل و قطع شدن دستشون و ...رو هم مورخان اهل سنت به خلفا و صحابه ی مخالف ائمه نسبت دادن !!!نیشخند

*****

نویسنده از کارگاه دو روزه ی طراحی میگه و استاد پیشکسوت همه شون لوسین مَینو و مکالمه ای که سر میز شام با استاد داشته :

خانوم کناری رو به استاد گفت :" لوسین، واقعا سفر یه درسه !"

استاد آروم و متین ، گفت : " بله ، همه ی زندگی درسه . حیف که بعضی از درسا رو آدم دیر یاد می گیره " به نظرم اومد استاد توی حال و هوای دیگه ایه . نمی دونم حس فضولی بود یا واقعا علاقه به استفاده از دانسته های استاد که ترجیح دادم سر حرف رو با استاد باز کنم.

به استاد گفتم :" من با حرف شما کاملا موافقم. تازه ، فکر می کنم از اون بدتر اینه که آدم ببینه سوالای امتحان از یه سری درساست که فکرش رو هم نمی کرده توی امتحان بیاد و ازشون رد شده و نخونده. "

خانوم کناری یهو بلندبلند خندید و گفت :" اوه اوه... چقدر پیچیده ش کردید! باید خوش بین بود . این قدر فلسفه نبافید. "

استاد با همون آرامش قبل گفت :" این یه فرضیه بود . فلسفه بافی نبود . اگه به اندازه ی یه فرضیه هم برامون مهم باشه ، باید بیشتر از این روش فکر کرد ." صورتش رو برگردوند سمت من و گفت :" اونی که شما گفتید ... اون یه فاجعه است ."

خانوم کناری گفت:" بسه لوسین! لازم نیست برای اتفاق نیفتاده غصه بخوری."

استاد گفت :" وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره ."

*****

از روزی میگه که آب نبات ژلاتینی رو نخورده چون از ژلاتین خوک بوده و جدی گفته که نمیخوره چون خدا دستور داده و یه روز دیگه امبروژا هم از اون آب نباتا نمی خوره و در جواب نیلوفر که گفته این دستور مال مسلموناست تو چرا نمیخوری گفته :" اگه خدا یه حرفی بزنه دیگه به دین ربطی نداره و همه باید همون کار رو انجام بدیم "

 

حرفهای نیلوفر و امبروژا درباره ی امام زمان خیلی قشنگن و از اونجایی که باید همه اش رو خوند وگرنه لذتش کم میشه ازش چیزی نمی نویسم .چشمک

موضوعات ادبیات فاخر و شعر دری وری و مستند و خرید و فروشگاه هم از موضوعات دیگه ی کتابن.

از روزای آخر تو خوابگاه بودن میگه و سوغاتی خریدنش و برگشتنش به ایران بعد از یک سال برای دو ماه تعطیلات . و از خداحافظیش با امبروژایی که هدیه ی خدا قلببوده برای نیلوفر تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. دختری که دیگه قرار نبود ببیندش. افسوس

*****

نویسنده گفته انشاء الله اگه فرصتی به دست بیاره فصل های دیگه ی خاطراتش رو هم می نویسه ! من که خیــــــــــــــــــــلی دوست دارم بتونه خیـــــــــــــــــــــــلیبغل ولی حیف که تو این 5 سال که نتونسته!ناراحت

*****

چند جمله ی قصار دیگه از این کتاب خوشگل:

اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمیشه .

"حضار" کارشون دست زدنه ... این تویی که باید بدونی زندگی ت رو داری وقف اثبات چی می کنی ...

لباس پوشیدن ربطی به دین نداره ، به شعور مربوطه.

"دنبال حق بودن" مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید میکنه ؛ اون قدر که اشتراکات اعتقادی آدما رو نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و نژاد حرفی برای گفتن نداره ...

*****

پ ن 1: واااااای که من چقدر طولانی می نویسم ! خواننده ی محترم ! ببخش!فرشته

پ ن2: بدون استیکر من انگار یه دست ندارم... استیکر! دوسِت دارم نیشخند

پ ن 3: به دکتر یونس : شخصیت اصلی قصه ، من رو یاد تو میندازه عجیــــــــــــــــــــب!چشمک

۱ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۱:۱۴
سپیدار

الان دارم کتاب "خاطرات سفیر" دکتر نیلوفر شادمهری رو دارم میخونم ...

معرکه است 

قشنگه

دوست داشتنیه

عالیه

...

یه گوشه ی کتاب نوشتم : دوسِت دارم نیلوفر خانم!

کاااااااش یه رفیق نزدیک و در دسترس اینطوری داشتم !!!!!!

...

کتاب رو یک سال و نیم پیش خریدم اما نمیدونم چرا نخوندم (یعنی میدونم چرا ولی چراش خیلی قابل قبول و محکمه پسند نیست! )

شما هم بخونیدش تا بعد درباره اش بنویسم !

۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۶
سپیدار

گزیده هایی از کتاب "بر جاده های آبی سرخ" نادر ابراهیمی:

گوش کن عبدلله گوش کن و فراموش مکن! خدام خائنان، کثیفتر از خود خائنان هستند . بازویی که از مغز اطاعت میکند ، اگر نباشد ، مغز ، فقط فرمان عربده جویی خواهد داد. دهان هم اگر نباشد چه بهتر.

عبدالله! این حکام نیستند که به ملت ها خیانت می کنند ، این آمران حکام هستند که از ملت اند و پشت کرده به ملت . یک ستاره ی دریایی بدون آن همه بازو یک لاشخور بدون آن بالها و منقار ، یک تیرانداز بدون تیر ... اینها هیچ نیستند و هرگز چیزی نخواهند شد. .... اگر میخواهی ظالم را ذلیل کنی ، ایادی ظلم را ذلیل کن!

آنچه ما می کشیم ، نه مستقیماً از جانبِ اجانب ، که از جانب سرسپردگان ایشان است . ارباب اگر نوکر خوش خدمتِ حلقه به گوش نداشته باشد ، چگونه می تواند اربابی کند؟ چگونه می تواند خانه به خانه ، سیه بختی و درماندگی را صاحبخانه کند و صاحبخانه های راستین را آواره و درمانده کند و به تکدّی و خفّت بکشاند؟

این بیگانه پرستانند که می کوشند سلطه ی ننگین بیگانه را بر این بهشتِ خدایی ، این آب و خاک منحصر ، تثبیت کنند و دوام ببخشند و خود سر در آخور اجانب ، به علوفه ی چند روزه رضا بدهند .

این مزدبگیران و خود فروختگانِ نامردند که در هر نهضتی نفوذ می کنند و آن را به اضمحلال می کشانند و آنگاه بر مُرده ی لگدمال شده ی آن نهضت بشکن می زنند و می رقصند و شادی می کنند.

((امان از نفوذ و نفوذی! ... به قول دکتر یونس ، پشگل های تخمه نما!))

میرمهنا یکباره برگشت و فریاد کشید: آهای دیلماج بدنهاد! به اربابانت بگو که بعد از این اگر میخواهند با ما حرف بزنند بروند فارسی یاد بگیرند . چشمشان کور ! ما بعد از این با جمیع بیگانگان به زبانی که می دانیم حرف می زنیم _بدون واسطه_ و هیچ زبانی هم جز فارسی نمی دانیم . بگو.

((روحت شاد میرمهنا ! کجایی که ببینی نمایندگان ملت ما افتخارشون اینه که با بیگانگان به زبان انگلیسی صحبت می کنند و نه فارسی!!! ))

بند هفت از مقاوله نامه ی هیات مشترک سران شرکت هند شرقی انگلیس و حکام هلندی جزایر ایرانی خارگ و خارگو و خرده جزایر دیگر :

ایرانی ها غالبا آدمهای بسیار متعصبی هستند و همین هم ما را دائما در معرض مخاطره نگه می دارد . ما باید سوای پیک و پیک فرستادن ، از طُرُق مختلف استفاده کنیم و به ایرانی ها بفهمانیم که تعصب چیز بسیار احمقانه ای هست .

ایرانی ها تا زمانی که نسبت به مملکتشان ، ناموسشان و مذهبشان دارای تعصب هستند، ایجاد رابطه ی صحیح با آن ها دشوار است . ما باید به آنها بفهمانیم که مثل اروپایی ها شدن و متمدن و صاحب ثروت و قدرت شدن یعنی نداشتن تعصب ، و پیشرفت فقط در سایه ی تمدن ممکن می شود

 فان هاوزن فرمانده ی هلندی خارک :

اگر می خواهید این واژه در زبان فارسی بشکند و از اعتبار بیفتد باید واژه هایی مانند "خر" را به اول کلمه ی "تعصب" اضافه کنید ، مثلا بگویید :" ایرانی ها "خر متعصب" هستند ...

((خب! به آقای فان هاوزن تبریک میگم! موفق شده اند!! ))

ما باید فرهنگ ایرانی را عوض کنیم ؛ یعنی همان کاری را بکنیم که با هندی ها کردیم . ما باید حتی اگر هزار سال هم طول بکشد ، یک قشر با سواد اهل کتاب ، در ایران و همه ی سرزمین های مورد علاقه ی خود در آسیا به وجود بیاوریم ؛ قشری که نسبت به واژه های تعصب آمیز مثل میهن ، ملت، مردم ، ناموس ، شرف و این حرف ها ، هیچ حساسیتی نداشته باشد و حتی به صراحت می گویم ، ایرانی بودن ، آسیایی بودن و شرقی بودن را شرم آور تلقی کند و در عین حال بفهمد و اعتقاد پیدا کند که ما اروپایی ها نمونه ی انسان واقعی هستیم ....

این قشر باید زبان خودش را

لهجه و گویش خودش را

فرهنگ خودش را

موسیقی و صنایع دستی خودش را

هنرها و آداب و رسوم خودش را ، به راستی شرم آور و احمقانه تلقی کند و همه جا با توسل به سواد و دلائل کافی ، از درستی اعتقاداتش دفاع کند .

...

ما باید این انسان های باسواد و متفکر را بسیار عزت بگذاریم و هر جا ممکن باشد افراد شایسته ی این گروه شبه غربی اما سطحی و ظاهرگرا را وارد حکومت کنیم ...

((خب! تو این مورد هم تلاششون قابل تقدیره ! لشگر سلبریتی ها و سیاستمداران باسواد!!!! و متفکر!!!! ِ بی وطن و بی ...! ))

لرد ویلینگتن حاکم هلندی جزایر خلیج فارس(26 سال در جنوب ایران بود و به 32 لهجه ی جنوبی آشنا بود ) :

ترکهای عثمانی و عرب ها به شاخه های خشک درختان می مانند ؛ اما ایرانی ها عین ترکه ی تر هستند . نرم و انعطاف پذیر _ تا بخواهی . البته به ظاهر . ترک ها و عرب ها را به راحتی میتوان شکست و خرد کرد_ گر چه نمای پرقدرتی دارند ؛ اما ایرانی ها هرقدر بیشتر زیر فشار بگذارید ، امکان کشتن شان کمتر می شود . با ظرافت تمام حلقه می زنند ، در درون خود می پیچند ، خم و راست می شوند . نرم و مطیع اند - تا زمانی که رهایشان کنید . آن وقت باز می گردند به حالت اولشان .

تُرکان عثمانی را چنان بکوب _در سراسر جنوب _ که دیگر هرگز جرأت نکنند وارد سرزمین آذرآبادگانِ ایران شوند و خود را صرفاً به بهانه ی شباهت های زبانی ، به آذربایجانی های شجاع وطن پرست ما نزدیک کنند .

((امان از پان ترکیست ها و پان عربیست ها و آریایی شعارانِ احمقِ نفوذی!!))

شما که مسلمانید و مؤمن بدانید که ایمانِ شما در گرو ایرانِ شماست و تا ابد نیز چنین خواهد بود. اینکه دوریم از دریای قزوین یا از آذرآبادگان یا خراسان هیچ مستمسکی نیست که کوتاهی ما را توجیه کند .

به ایمان قسم ، به عشق ، به آزادی ، به حقیقت ، به شرف و به خدایی خدا قسم که در قلب آنکس که خانه اش را می خواهد ، زادگاهش را دوست دارد و حُبّ وطن فراوان دارد، همیشه نوری هست ، همیشه چراغی، همیشه شعله ای ، آفتابی ، روشنایی بی پایانی ...

در قلبش، همیشه در تاریکترین لحظه های ناامیدی ، امیدی هست ...

در متن سنگین ترین دردها ، برایش راهِ درمانی هست ...

در اندوه و عذاب بی پایان ، سبکبالی و نشاطی هست ...

در فقر ثروتی هست ؛ در اسارت ، عطر نجاتی هست ، در دم مرگ ، روشنایی توکلی هست ...

به فرزندان خود اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آنها هستید و اگر می خواهید که در قلب های شان همیشه مهری باشد ، عطوفتی ،  صفایی ، شوقی و سلامت آرامش بخشی ، حُبّ الوطن را بیاموزید ...

شما اگر می دانید "ایمان" چیست ، بدانید که مهر به میهن ، از اوج ایمان سرچشمه می گیرد و اگر نمی دانید چیست بدانید که ایمان همان چشمه ی آب حیات است ، همان علت زیستن، کوشیدن، رفتن، جنگیدن ، فریاد کشیدن ، آواز خواندن ، خوردن ، نوشیدن و تنها علت راستین حضور.

میرمهنای شما به جمیع مقدساتش قسم می خورد که در قلب آن کس که این مهر عظیم و لطافت بی کران و عِطر نامیرا را نمی شناسد هیچ چیز نیست الّا کینه و نفرت و شهوت ، بخل و حسد و دنائت ، تنگ چشمی و فساد و حقارت . دل هایشان از سرب است . بدکردارند، بدرفتارند و بدگفتار . لدتشان در آزار رساندن به دیگران است . از آزادی بیطارند و از رهایی از امید از طهارت از نشاط . چیزی جز عذاب و خشم و درد و شکست برای دیگران نمی خواهند و جز سلطه ی شیطان بر روان خویش .

شما ای کسان که مرا پذیرفتید و راه مرا! بدانید که بر پیشانی بلند این راه ، با نور آفتاب نوشته شده:

هر کس که عشق به وطن ندارد ، قلبش از ایمان خالی خالی ست ؛ و آنکس که قلبش از ایمان خالی ست ، روحش زنجیری دائم دنائت است .

مغول ها در برابر اروپایی ها، واقعا آقا بودند و نجیب . مغولها هیچ چیز را نَبُردند ؛ سهل است که بسیاری چیزها هم ساختند و افزودند . مغول ها در سرزمین ما ، حل شدند ، آب شدند ، فرو رفتند و برنیامدند ؛ اما هلندی ها چطور ؟ انگلیسی ها فرانسوی ها پرتقالی ها؟ ... اینها غارت کردند ... غارت ...

۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۵
سپیدار

من اینجا را از آن زمان های بی زمان عاشق بوده ام .

جنگیدن به خاطر وطن ، اوج معنای زندگی ست .

بر جاده های آبی سرخ پنج کتاب در یک کتابه از نادر ابراهیمی .

بر اساس زندگی میرمهنای دُغابی .

میرمهنا ، نماد ریگ ، چراغی در اعماق دره های وطن!

کتاب من رو انتشارات روزبهان چاپ کرده ولی دیدم چاپ هایی با جلدهای مختلف و در جلدهای مجزا هم از این کتاب منتشر شده .

قصه ی میرمهنای دُغابی از دویدن روی ریگهای سوزان بندر ریگ و مناجاتش با خدا شروع میشه . 

انسان ، از میان یک مجموعه سوختن ، سوختن سخت تر را حس میکند ، سلیمه! سلیمه دیگر از سوختن پاها دیری ست که گذشته است . قلب من می سوزد ، مغز من می سوزد ، روح من می سوزد .دریای یک جماعت را پدرم میرناصر تاجر و آن شیخ سعدون راهزن ، حراج کرده اند و بیگانه به هیچ خریده است و برده است ، و این وطن صاحب ندارد که بپرسد "چرا؟". پدرم با اجانب خوب راه می آید و از این رهگذر خوب می برد و من و برادرانم که نمی خواهیم از این خیانت سهمی بطلبیم در عذاب دائمیم. 

"حکایت غمبار ایستادن میرمهنای عاشق در برابر پدر ، زمانی اتفاق می افتد که کتاب قطور صفویان بسته شده بود و دفتر چندبرگی نادر نیز . آدمک برفی شاه اسماعیل بدل ، در روند آب شدن بود و میر ناصر هم میرناصر قدیم نبود ."

*****

خب بگذارین خلاصه ی کتاب رو بنویسم . 

ایران ما در زمان اتفاق افتادن قصه ی میرمهنا تکه تکه شده بود و هر تکه دست کسی است . پنج شاه و کلی شاهک ریز و درشت! 

به قول لرد ویلینگتن :" یکپارچگی و اتحاد در ایران مساوی ست با پراکندگی و تفرقه در اروپا"

 خطری که که یک حکومت خوب مردمی در ایران دارد ، یک حکومت زورمند مهاجم برای ما ندارد . ... با توجه به وسعت خاک ایران ، بهترین شکل حکومت در این سرزمین شکل ملوک الطوایفی ست . خان خانی .لرد ویلینگتن سخن بسیار لطیفی دارد : زمانی اروپا در اوج اقتدار خواهد بود که در ایران و هند ، فرد علیه فرد باشد ، خانواده علیه خانواده ، قبیله علیه قبیله ، دین علیه دین ، حکومت علیه حکومت ، و ملت شاکی از حکومت!

*****

اما شخصیت های اصلی قصه به جز میرمهنا و برادرانش:

1- شاهرخ میرزای نابینا نوه ی نادر شاه و مادرش مهرسلطان

2_  کریم خان زند و همسرش غزاله

3_محمد حسن خان قاجار ترکمن ،پدر آقامحمد خان قاجار

4.آزاد خان افغان داماد محمود افغان

5. شیخ سعدون که انگلیسی ها از آن سوی خلیج فارس به بوشهر آوردند.

6. میرناصر دُغابی پدر میرمهنا

و انگلیسی ها و هلندی های اشغالگر جزایر جنوب

*****

میرناصر حاکم بندر و مضافات پدر میرمهنا ، هر چند حکومت ، به ارث بهش رسیده و در پناه اجانب هم بود ولی حکم از نادرشاه افشار و کریم خان هم داشت. همین میرناصر جزایر خارگ و خارگو رو به هلندی ها فروخته بود و هم  پیمان هلندی ها و انگلیسی ها بود و سارق ثروت مردمش!

میرمهنا و دو برادر همفکرش که کارشون ضربه زدن به اجانب با قایق های کوچک توی دریا و غارت کشتی هاشون بود، در روزی که میرناصر با تاجرانی هلندی دیداری واقعا ذلت بار داشت از زندان پدر فرار کرده و به فتوای قاضی شهر سیدامین، با کمک برادران و یارانش پدر و عموشون رو می کُشند و میرمهنا میشه حاکم بندر ریگ و اطرافش. البته مادر، سه پسرش رو نمی بخشه !

- آسان بود؟ کشتن پدر کار آسانی بود؟

میرمهنا که خود را در برابر تفنگ مادر قرار می داد گفت:

کُشتن پدری که به خاک،به مردم ، به دین و به فرزندان خویش خیانت می کند ، کار آسانی نیست ؛اما اقدام لازمی ست مادر ؛ و شیخ ما به دلیل ضرورت فتوا می دهد نه آسانی ؛ و انسان متقی ، اعمال را نه به دلیل آسانی آنها ، بلکه به دلیل وجوبشان انجام می دهد .

میرمهنا دو شوهرخواهر داره:

میرزا عبدالله خورموجی همسر مهزاد بانو ، مردی عالِم که به خاطر دور بودن از منش پدر زن و برای فرار از همکاری با میرناصر دغابی در خیانت به وطن، به خراسان رفته و شده مشاور و تنها امین و تکیه گاه و همه کاره ی شاهرخ میرزای افشار . و شاهرخ میرزا همیشه نگرانه نکنه میرزا عبدالله هم بگریزه و اونو تنها بگذاره برای همین به توطئه و نقشه ی مادرِ مادرِ فولاد زره دیوش، مهرسلطان ، همسر و تنها پسر میرزا عبدالله رو به قصر میاره تا نتونن فرار کنن و برن پیش میرمهنا ! خلاصه اینکه خراسان با تدبیر همین میرزا عبدالله خان خورموجی در امن و امانه و در نهایت موفق نمیشه شاهرخ میرزا رو اصلاح کنه.

میرزا محمد بیگ خورموجی همسر مهرو بانو که مشاور عالی کریم خان زند شده و درست به همون دلیل باجناقش از ریگ به اصفهان رفته!

*****

و اما شاهرخ میرزا:

1160هـ ق... شاهرخ میرزا نوه ی نادرقلی افشار حاکم کل خراسان با دو حفره ی خالی جای چشم، با کرشمه و ناز و ظرافتهای زنانه ی چندش آور !با بیماری شک و سوءظن به همه و نگران توطئه ی اطرافیان! با کابوسهای همیشگی! با مهرسلطان مادر ظالمش در قصر نادری در توس با درهایی چند قفله و استوار به کلون و چفت ، پنجره های کور و درهای دیوار شده، روزگار میگذرونه . چنبره زده روی ثروت افسانه ای نادر! با عصایی نوک تیز آغشته به سمّی خطرناک!

یه کم برگردم عقب:

نادرشاه افشار چشمان پسرش رضاقلی میرزا رو با چنگک سرخ به دست خودش از حدقه درآورد. بعد از کرده اش پشیمون شد و در عوض بسیاری از سرداران و یاران و خویشانش رو سر برید یا کور کرد . کسانی که زنده مونده بودن شبانه به خیمه ی نادر حمله کرده ، نادر رو کشته و خودشون هم کشته شدن!

از نادر دو برادرزاده موند . علی قلی که خودش رو عادل شاه نامید و جز برادر نوجوانش یعنی ابراهیم خان افشار همـــــــــــــــــه ی فامیلش رو کشت . همه یعنی همه ی ته مانده ی قوم و خویشش که از دست نادر جان سالم به در برده بودن ! حتی زنها! اما همین برادر نوجوان، فقط یازده ماه سلطانی برادرش رو تحمل کرد و بعد با کمک یاران خودش برادرش رو تکه تکه کرد و همون شب خودش به تخت نشست . همین ابراهیم خان هم فقط شش ماه روی تخت بود و سرداراش بلایی که سر برادرش آورده بود سر خودش آوردن و بعد رفتن سراغ شاهرخ میرزا نوه ی کمسال نادر و به زور از حرمسراش کشیدن بیرون و تاج پادشاهی رو گذاشتن روی سرش!

شش ماه بعد هم شاهرخ میرزای بدبخت رو سپردن دست شاه سلیمان دوم صفوی و ایشون هم زحمت کشیدن به شیوه ی کهن سرخ صفوی ، چشمهای شاهرخ میرزا رو از حدقه درآورد و گذاشت کف دستش!

اما شاه سلیمان نگون بخت هم فقط شش ماه روی اون تخت خون نشست و بعدش کَت بسته بردنش پیش همین شاهرخ میرزای نابینا و اوشون هم دستور داد شاه سلیمان دوم و زن و بچه ی نوزادش رو بی رحمانه کور کنند و بعد هم برگشت و اجرا کنندگان اوامر ملوکانه اش رو کور کرد و سر بُرید! 

گفتم که میرزا عبدالله از دست پدرزنش میرناصر دوغابی فرار کرده و رفته بود توس . ولی مهرسلطان مادر شاهرخ میرزای نابینا و ناتوان همیشه در سوءظن ، نقشه میکشه و یه جورایی زن و بچه ی میرزا عبدالله رو به گروگان میگیره ... 

بالاخره میرزا عبدلله با کمک یاران خودش و یکی از زنهای حرمسرای شاهرخ ، همسر و فرزندش رو از قصر فراری میده و خودش رو به جنوب میرسونه .

شاهرخ نامه ای به کریم خان می نویسه و ازش میخواد در ازای بازگرداندن میرزا عبدالله ، خرج یک سال سپاهش رو می پردازه.

نامه ای هم به آزادخان می نویسه که اگه میرزاعبدالله رو پیدا کنی برگردونی خرج یک سال جنگ سپاهت با کریم خان زند رو میدم .

یه نامه هم به محمدحسن خان قاجار می نویسه که میرزاعبدالله رو به من برسون تا من هم پسرت آقامحمدخان رو بهت برگردونم (آقامحمدخان هم که اسیر شاهرخ میرزاست).

*****

آزاد خان افغان که سودای شاهنشاهی سراسر ایران رو داشت پیشنهاد شاهرخ میرزا رو می پذیره و تصمیم میگیره بره سراغ شاهرخ و به وعده ی برگرداندن میرزا عبدلله ، باهاش هم پیمان میشه و برای سپاه جنگجوش خوراک و مهمات و طلا میگیره و راهی اصفهان میشه.  اول برای کوبیدن کریم خان که اولین رقیبش در سلطنت ایران بود تا بعد بره جنوب ، سر وقت میرمهنا و میرزا عبدالله . تا بعد بره سراغ محدحسن خان و بعد هم خود شاهرخ میرزا و بشه شاه ایران ...

اما همیشه اوضاع بر طبق نقشه ها پیش نمیره ...

کریم خان تصمیم میگیره بره شیراز و اصفهان رو میسپاره دست برادرش زکی خان . آزاد خان به اصفهان بدون کریم خان حمله میکنه و در چشم به هم زدنی زکی خان و سپاهش رو تار و مار میکنه . آزادخان شهر رو به محسن خان کابلی میسپاره تا بره سراغ کریم خان که تو راه شیراز بود .  دو سپاه بهم میرسند و آزادخان در نهایت غافلگیر میشه و شکست سختی میخوره . آزاد خان فرار میکنه تا بره سراغ میرمهنا که به نظرش لقمه ی راحتتری بود .

کریم خان دوباره اصفهان رو میگیره و تحویل برادرش میده و به شیراز میره تا اونجا رو پایتخت خودش کنه.

آزاد خان فراری هم تصمیم میگیره بره جنوب و به بقیه ی نقشه اش برسه ولی اونجا هم از میرمهنا و افرادش شکست میخوره و سالها آواره شهر و بیابون میشه تا بالاخره بعدها با وساطت رفیقش میره خدمت کریم خان .

*****

و اما کریم خان زند:

سال1135 هجری شمسی. بعد از کشته شدن نادر به دست چند تن از سردارانش ، کریم خان که سرداری از سپاه نادر بود در اصفهان و به تصادف بر بخش هایی از ایران چهل تکه فرمانروایی می کرد . شاهی که از جنوب و خراسان و آذربایجان و سیستان و ... اطلاعی نداشت. و بعد از شکست فاجعه بارش از محمدحسن خان قاجار ، بیشتر از قبل مشاوره های میرزا محمدبیگ خورموجی را می پذیرد ...

_ میرزامحمدبیگ ! آیا ممکن نیست که با سیاست و کیاست ، با مدارا و ملایمت کاری کنیم که انگلیسی ها و هلندی ها از جنوب بروند ، یا بمانند و آزار نرسانند؟

- خیر وکیل! باید که آن ها را از پهنه ی وطن بیرون کنی و بیرون کردن به ملایمت ممکن نیست . آن ها همچون سرطان عمل می کنند : دستهای غارتشان به وسعتِ تمامی ایران ، به همه سو دراز است ، وکیل! و تا بیگانگان چه پنهان و چه آشکار ، در مملکتی وجود دارند ، امکان آبادکردنِ آن مملکت وجود ندارد . وجود _ ندارد .

(شخصیت کریم خان اصلا با چیزی که فکر می کردم همخوانی نداشت . جالب بود . مردی درشت هیکل و ایلی ، اهل شوخی و جسور و حاضرجواب و اهل می و مطرب . اهل بزم و رزم . شاعرپیشه و عاشق ، نامسلمان و مردی در مقابل زنان و اجانب ضعیف، مردی که خواندن و نوشتن نمی دانست. )

همسر اول کریم خان غزاله بانو ، زنی زیبا ، بلندبالا، بااقتدار و سیاست مدار . حامی میرمهنا در دربار کریم خان که با همراهی میرزامحمدبیگ خورموجی مانع مقابله و تهاجم کریمخان به ریگ و میرمهنا شد . همین غزاله بانو بود که چون از لقب وکیل الدوله خوشش نمی اومد از میرزا محمدبیگ خواست اسمی انسانی تر و مردمی تر برای کریمخان پیدا کنه.

وقتی میرزا عبدلله از توس فرار میکنه قبلش جای آقامحمدخان قاجار فرزند کوچک محمدحسن خان قاجار رو که شاهرخ میرزا در کلات نادری مخفیانه زندانی کرده رو پیدا می کنه و بعد آقامحمدخان چهارده ساله (که توسط عادل شاه از مردانگی افتاده) رو به دست کریم خان می سپاره . نوجوانی اهل کتاب و مطالعه ، هوشمند و عمیق با چهره ای نادلخواه! که مانع حمله ی محمدحسن خان به شاهرخ میرزا بود حالا مقام مشاورت کریم خان رو پیدا میکنه و باعث اتحاد محمدحسن خان و کریمخان میشه . 

(کریمخان): شما ، اما ، واقعا این آداب اندیشیدن و سخن گفتن را فقط از کتاب ها آموخته اید فرزندم؟

(آقامحمدخان قاجار نوجوان) :"آداب" تفکر را ، حضرت خان بزرگ، تنهاییِ سالیان سال به من آموخت و "جهت" تفکر را البته ، همان گونه که فرمودید ، کتاب ها به من آموختند . این "بلبل " حقیر شما آواز خواندن را در قفسِ بی کسی های خود یاد گرفته است ، اما اینکه چه باید بخواند را ، بله ... حضرت وکیل الرعایا! این پرنده ی کتابخوان شما ، از کتابها یاد گرفته است .

- عجب! عجب! درست می گویید پسرم ! تفکّر ، جهت می خواهد . تفکرِ بی جهت ، کاری ست ابلهانه . آداب کافی نیست . اگر جهت نداشته باشد چاه می شود پیش پای انسان ...

*****

میرمهنا بعد از کشتن پدر ،میرفتاح دلواری رو میفرسته پیش تقریبا تمام حکام ریز و درشت گوشه و کنار ایران ، اصفهان و مازندران و ارمنستان و آذربایجان ... تا پیام دوستی میرمهنا رو بهشون برسونه.  پیکهایی هم برای رساندن پیام به دو یار هم اندیش نواندیشش یعنی شوهرخواهرهاش به جانب خرسان و اصفهان روانه میکنه تا بیان و به دادش برسن.

ابوجعفرنیشابوری در لباس داروفروشان ولگرد و دوره گرد به توس میره و در نزدیکی قصر شاهرخ مستقر شده و با لطایف الحیلی میرزاعبدلله رو ملاقات میکنه و پیام میرمهنا رو بهش میرسونه.

بابان امین اصفهانی هم به اصفهان میره و میرزامحمدبیگ رو در جوار کریم خان ملاقات میکنه. تو همین سفر ، خلیل ، مردی ایرانی که خانواده اش در خارک دربند و خدمتکار هلندی ها بودند رو می بینه. خلیل پیام حاکم بیگانه ی خارک رو که درباره ی همکاری کریم خان و اجانب در نابودی میرمهناست، برای کریم خان آورده .  بابان امین دست میذاره روی رگ غیرت و تعصب خلیل و پیام به وکیل الرعایا نمیرسه و خلیل به نهضت میرمهنا می پیونده.

شما قصد آن کرده ای که از من خلیلی بسازی که هیچ شبیه خلیل دیروز و امروز نباشد . این زیر و رو شدن فکر کردن ندارد؟ من ، درست است که نوکر هلندی ها هستم اما زندگی آرامی دارم . خوراک و پوشاک و خانه هم دارم . دغدغه ی فردا هم ندارم . به هم ریختن این زندگی کار چندانی آسانی نیست آقا!

_ پناه میبرم به ذات حق! ببینم خلیل خان ! شما در خارگ ، گاو هم نگه میدارید؟

_ البته که نگاه می داریم ؛ خیلی ... تا بخواهی شیر و کره و ماست و پنیر داریم ...

 _ بارک الله ... بارک الله ... خب ... این گاوها که در خارگ زندگی می کنند ، آب و خوراک به اندازه ی کافی دارند؟

_ البته ... البته ..،

_ سرپناه و جای لمیدن و استراحت کردن هم دارند؟

_ چرا ندارند آقا! البته که دارند . از آنها خیلی هم خوب مواظبت میشود ...

_ خب خلیل آقا! با همه ی این احوال قبول کن که گاو ند و گاو می مانند . حیوانند . مگر نه؟

_ البته آقا !

_ خادم بیگانه ، مثل سگ خانه ی بیگانه است . البته که به گاو و سگ خوراک میدهند جای استراحت و خواب می دهند . اما چرا می دهند؟ برای آنکه این موجودات بی شعور بتوانند وسایلی فراهم کنند که بیگانه ، خوش و خرم زندگی کند ؛ بیگانه موفق شود آب و نان و تن پوش و محل زندگی بیگانگان را ازشان بگیرد .

اجنبی از درآمد من است که خرج تو را می دهد . خلیل ! اجنبی به نوکرش همه چیز می دهد تا این نوکر ، همه چیز را از هموطنان خودش بگیرد و تحویل بیگانه بدهد . خرج تو را هلندی نمی دهد خلیل _گرچه به ظاهر او دست در کیسه اش می کند _ من می دهم . چرا؟ چون او ، به کمک تو ، مرا غارت میکند و بخشی از غارت شده ها را نوکرانه می دهد . او ابریشم ما ، مس ما ، طلای ما ، خرما و زعفران و قالی ما را غارت میکند و در عوض ، همانقدر که خوراک و جای لمیدن به گاوش میدهد به تو هم می دهد _ البته با تهدید و بی حرمتی و نامهربانی .

اگر این گاوها که در خارگ دوشیده میشوند، تن پوش هم می خواستند ، هلندی ها به آن ها می دادند ؛ پاپوش هم می دادند ؛ کلاه هم سرشان می گذاشتند ؛ چرا؟ چون آن ها را می دوشند ، یا نهایتا و به وقت لازم ، سر می بُرند و کباب می کنند . تازه اگر هیچ کاری هم با آنها نداشته باشند ، گاو را گاو نگه می دارند ، سگ را مطیع و دم جنبان .

دنیا که همه اش " من " نیست خلیل آقا!...

...

خلیل ! بی دغدغگی از بی غیرتی ست و این گاو است که چون غیرت ندارد دغدغه هم ندارد . مرد در شرایط بد ، خوب است که دغدغه ی هزار چیز را داشته باشد اما غلام و امربر اجنبی نباشد ...

*****

از گوشه کنار خلیج فارس و جاهای مختلف ایران افرادی به عشق وطن به حلقه ی یاران میرمهنا اضافه میشن . قایق سازان زیادی به بندر میان تا ابزار حمله به کشتی های بیگانه رو برای یاران میرمهنا بسازند . قایق هایی که روشون نوشته میشد "لااله الا الله " و "الله اکبر" .

از طرف دیگه هم بیگانه ها و بیگانه پرستها آماده ی حمله به ریگ میشن .

شیخ سعدونِ عرب و شیخ ناصر بوشهری از جانب بوشهر ، پسرعموهای میرمهنا هم همراه شیخ سعدون هستند تا بعد از نابودی میرمهنا حاکم بندر بشوند .

مُسلمِ بصره از راه خشکی و دریا با قشون مجهزش

هلندی ها از خارگ با سپاهی سبک و با توپ های دورزن

انگلیسی ها گروهی از بصره و گروهی از تُنب و ابوموسی و بندرعباس . افسرانی انگلیسی و فرانسوی و پرتقالی با سربازانی عثمانی و عرب و هندی.

و امیدوار به همکاری کریم خان از شمال تا راه فرار میرمهنا رو ببنده (که با هوشمندی میرزامحمدبیگ و غزاله بانو این اتفاق نمی افته!)

آغاز زمستان است ... اما قبل از شروع حمله ی بزرگ ، میرمهنا و افرادش از ریگ به غارهای شبانکاره در شمال ریگ کوچ می کنند و ریگ رو خالی از سکنه و برهنه رها می کنند . اونها حتی پنجره های خونه ها و طویله ها رو هم می برند . چاه های آبشون رو کور و گم می کنند .ریگ رو رها می کنند بدون آب ، بدون سوخت ، بدون گندم ، بدون گوشت و بدون حتی یک ارزن. کلبه ی اشباح! تا بعد حمله های شبانه را بنا بگذارن به ریگ و دریا . تا خانه ها و کشتی های غاصبان رو به آتش بکشند و وحشت رو همنشین همیشگی بیگانگان کنند در دریا و خشکی ...

مردگان، گورستانِ خود را فتح کردند و به زندگی پرمخاطره و وحشت تن دادند .

_ این مردِ بی پروای دریای جنوب، این مجنون ناآگاه بر فنون رزم و سپاه آرایی ، این یاغی مست ، این جنگجویی که اصوات "الله اکبر!" ، "لااله الا الله" و "بکشیدشان به نام ایران!" که از دهان او و یارانش بیرون می آمد و چار رکن بدن سربازان کارکشته ی اروپایی را می لرزاند ، کسی نبود که متحدانِ به واقع مسلط بر فنون رزم اروپایی بتوانند از پسش برآیند و به شکستش بکشانند یا وادار به تسلیمش کنند."

...

مُرده ی میرمَهنا هم علیه بیگانگان متجاوز به خاک وطن می جنگید ...

زندگی در شبانکاره 3سال و 22 روز طول کشید .زمستان های سوزان ، تابستان های سوزان . بهارِ بی سایه بان ، پاییزِ بی درخت .

ضربه های گاه و بیگاه میرمهناییان کار خود را کرد و بیگانگان آرام آرام ریگ را ترک  و ریگیان راستین ، تک تک ، جداجدا ، پیاده یا با اسب وارد ریگ شدند.

هلندی ها و انگلیسی ها با قایق های شان رفتند تا به کشتی های شان برسند ...

***********************************

چند تکه از کتاب :

میرمهنا!

تا آن زمان که به مقام و موقعیتی دست نیافته ای که بتوانی به دیگران خیانت کنی ، اگر خیانت نکنی ، کاری نکرده ای که شایسته ی سپاس و اعتنا باشد . اگر نمیتوانی بدزدی، و نمی دزدی ، فخر دزد نبودن نمیتوانی بفروشی. اگر نا بینایی ادعای پاک چشمی حماقت است . در باب خلاف هایی که فرصت و امکان انجام آنها را نداری و به همین دلیل انجام نمی دهی ، احساس سربلندی مکن! 

میرمهنا!

آزار به مقام و منزلتی رسیدی که امکان زلم و خیانت در اختیارت بود و نکردی مردی ؛ و الا برای پیرزنان از پا افتاده ی کنج کلبه ها که افتخاری نیست که فساد و خیانت نمی کنند و برای سربازی که دستش به اموال خزانه نمی رسد ندزدیدن اموال خزانه مایه ی غرور نیست .

میرمهنا!

ننگ و درد آن است که به مقام شاه بندری رسیده باشی و برای حفظ این مقام ، اقدام به ظلم و خیانت کنی ؛ و به امکان سازش با بیگانه رسیده باشی و آنگاه نتوانیم نفس اماره ات غلبه کنی؛ میل به اندوختن و خویشانت را به مکنت و ثروت رساندن و حق یتیمان را بلعیدن و شمشیر به جانب بی گناهان کشیدن را نتوانی سرکوب کنی...

پس از هم اکنون مراقب دستهایت باش که آلوده نشوند حتی با یک انگشتر به غنیمت گرفته شده ، مراقب چشمهایت باش که به ناپاکی گرفتار نیایند، مراقب قلبت باش که رافت از آن رخت برنبندد و مراقب روحت باش که به خاطر این جهان و شهوات آن به هیچ نفروشی اش...

ص100 


علیرغم شرایط ، شاد بودن ؛ علیرغم شرایط ، مومن ماندن ؛ علیرغم شرایط تن به فساد روح ندادن ، صداقت و سلامت راحت کردن ، سرسختانه و پیوسته جنگیدن و تسلیم دل مردی نشدن : این وظیفه ی انسان است . 

میرمهنا می گفت: " فرصت های گرانبهای تنها ماندن را از دست ندهید! از خویشتن نگریزید تا خود را در جمع مستحیل کنید ! روح ، در تنهایی می بالد ، اوج می گیرد و عمیق می شود . در تنهایی ست که شعر به سر وقت انسان می آید ؛ خدا ، ایمان ، وجدان ، غلبه بر ترس".

حسین ،حسین نشد برای آنکه آفتاب حضورش ، سرمازدگان بی پناه را گرم کند ، داغ کند و بسوزد ؛ بل حسین شد به خاطر حضور ازلی اش در ذهن هر کس که میخواهد در راه عدالت شمشیر بزند .

اگر عرب ها ،مردانِ اولِ اسلام ِایرانیان را نکشته بودند ، هرگز این دینِ اسلام ِایرانی به وجود نمی آمد.

به خاطر حرفهای خوب جشن نگیرید ؛ زمانی که حرف به اقدام و نتیجه رسید جشن بگیرید .(جشن و هلهله های ما ایرانی ها برای حرفهای خوب و حرفهایی که فکر می کردیم خوبه چیز عجیبی نیست )

این که تو چگونه ای و چگونه دوست داری که باشی ، هیچ ارتباطی با این که چگونه حق است که باشی ندارد . 

خنده ای که یک دوست را برنجاند ، از گریستن دردناک تر است .

باران بر جسم می بارد ؛ اما روح را می شوید . غریب است واقعا !

آنکس که به هنگام سحر می خوابد ، روحش در تمام شبانه روز چُرت می زند .

*****

پ ن:

خب از همین خلاصه ی طویلی که نوشتم معلومه که چه کتاب معرکه ایه!

و خوندش از نظر من برای ماهایی که عادت نداریم تاریخ بخونیم و بدونیم واجبه . ملتی که تاریخ نخونه و ندونه، نه دوبار که هزار بار از یک سوراخ گزیده خواهد شد!

بخش هایی که مربوط به جلسات و صحبت های انگلیسی ها و هلندی هاست خیلی جالبه که بهتره دوستان خودشون بخونن و جالبه که برای همین الان، همین عصر هم صادقه!

البته طبق هر قصه و داستانی عشق هم چاشنی این قصه است . قصه ی عشق سلیمه و میرمهنا . فضل برادر میرمهنا و آسیه ، عشق شاعرانه و عجیب کریم خان به شاخه نبات بانو ، ارسلان و زهره ، میرفتاح و آمنه و .... و مهمتر از همه عشق به ایران و ایرانی با هر رنگ و زبان و لهجه ای!

۱ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۷
سپیدار

این چند روز تو شبکه های مجازی و حتی تلویزیون خبری شنیدیم با این موضوع : تنبیه بدنی دانش آموز فلان مدرسه در فلان شهر با سیم شارژر ، با شلاق و یا سیلی توسط معلمش!!!

همین اول موضع خودم رو روشن کنم که کسی فکر نکنه خدایی نکرده من موافق تنبیه بدنی دانش آموزا هستم ! نه عزیزم ! تنبیه بدنی خیلی هم ناپسنده و علاوه بر اینکه با کرامت انسانی معلم و شاگرد در تضاده ،هیچ مشکلی رو هم حل نمی کنه و مهمتر از همه حق الناسیه که خداوند خدا نمی بخشه و در روز موعود وبال گردن اون معلم کذایی میشه ! و البته یکی از مصداق های بارز حدیث " بترس از ظلم به کسی که جز خدا فریاد رسی نداره!"است . . .

و اما بعد ...

ولی الان من میخوام از یه زاویه ی دیگه به این مسئله نگاه کنم .

یه کم برگردیم به چند دهه قبل و ببینیم قرار بود چطوری یه نفر معلم بشه برای تربیت بچه های این مملکت .

خیــــــــلی سال قبل یه جایی بود به اسم "تربیت معلم"! تو این مراکز کسانی با آزمون کنکور وارد میشدند تا دو سال مورد آموزش و "تربیت" قرار بگیرند و تبدیل بشن به "معلم" ! خب طبیعتا روانشناسی رشد و کودک و روانشناسی تربیت جزء دروس اصلی این مراکز بود .

اما مهمتر از این درسها به نظر من زندگی اجباریِ خوابگاهی و شبانه روزی این متقاضیان شغل معلمی بود. زندگی خوابگاهی چیز بسیار مهم و ارزشمندی بود که دانشجو معلمها یاد می گرفتن تعامل با دیگران رو . یاد می گرفتن چطور با اخلاقهای مختلف و متضاد سازگار بشن . صبوری و کنترل خشم و ناراحتی رو تمرین می کردن . زندگی با چند نفر توی یه اتاق (ما 13 نفر بودیم !!!!!!!!) خیلی چیزها به اون بچه ها یاد می داد و یواش یواش بزرگشون می کرد و آماده شون می کرد تا بتونن با چند ده دانش آموز با اخلاق و رفتار متضاد ، خوشایند و ناخوشایند ، از خانواده های مختلف با سبک زندگی ها و تربیت های متفاوت ،در یک کلاس زندگی کنند ! (تو اون مراکز تربیت معلم مرحوم ، زندگی خوابگاهی اجباری بود . شنبه تا چهارشنبه باید تو خوابگاه می موندی با مرخصی های مشخص . حتی اگه خونه ات دیوار به دیوار اون مرکز بود!)

اما متاسفانه اون مراکز به علت بار مالی!!!!!!!!!! تعطیل شد و آموزش و پرورش بدون توجه به صلاحیت های افراد ، صرفا به خاطر داشتن مثلا یه لیسانس در هر رشته ای و بدون اینکه واقعا شناختی از روانشناسی کودکان و نوجوانان داشته باشند استخدام و روانه ی کلاسها کرد !(به نظر شما گذراندن کلاسهای یه ماهه دو ماهه برای آماده شدن یه فرد برای معلم شدن کافیه؟ حالا از تق و لقی و باری به هر جهت بودن و صرفا برای پر کردن رزومه که بگذریم تو این کلاسها بیشتر تمرکز روی روش تدریسه نه تعامل و رفتار با دانش آموزان!)بگذریم که خودم معلمهایی ضد دین و منزجر از ایران و فرهنگ ایرانی تو مدارس دیدم!!!!

بعدها نشستن و دیدن عجب کار اشتباهی شده !!!! و اومدن "دانشگاه فرهنگیان" رو تاسیس کردن و تصمیم گرفته شد دوباره برای کلاسها "معلم" تربیت کنند . اما بدون بخش  مهم"زندگی اجتماعیِ خوابگاهی)!

این اولین موردی که به ذهنم میرسه برای چرایی وجود افرادی که صلاحیت و شخصیت معلمی ندارند در جایگاه معلمی در مدارس ما!

اما دومین مسئله به نظرم موضوع معیشت معلماست !

بیایین یه آقا معلم رو تصور کنید که باید با حقوق بسیااااار کم خرج خانواده اش رو بده (به اعتراف وزیر سابق که فرمودن در بین تمام کارکنان دولت در تمام ارگانها و وزارتخونه ها ، معلمها کمترین حقوق رو می گیرن !) در نظر داشته باشید که تدریس کار بسیار سختیه مخصوصا در مقاطع پایین تر که معلم هم مسئول تدریسه و هم یه جورایی مسئول یادگیری! و باید تا حد امکان مطمئن بشه دانش آموزانش درس رو یاد گرفتن ! با رفتار پسربچه های شلوغ و ... هم که آشنا هستید ! فکر کنید 30- 40 تا از این گودزیلاها تو یه کلاس 30-40 متری جمع شده باشن ! (کلاس من الان 44 نفره است. 44 دانش آموز کلاس اولی در کلاس حدود 30-35 متری!!!!!!)خب به نظرتون با این وضع فاجعه بار اقتصادی ، آیا  آستانه ی تحمل این معلم پایین نمیاد برای مواجهه با سختی های که تو کلاس و مدرسه براش پیش میاد؟! مگه خشونت های فیزیکی و کلامی یکی از نتایج همین اوضاع سخت اقتصادی نیست که روزانه در اطراف خودمون و در هر قشری از اقشار جامعه می بینیم؟!

حالا تصور کنید این معلم مجبور باشه به کار دوم و سوم و مسافرکشی و ... هم رو بیاره . بفرمایید ایشون کِی و چطور استرس های ناشی از شغلهای چندگانه اش رو برطرف کنه؟ بله؟

و حال یه خبر بدتر ! امسال علاوه بر اینکه بازنشسته ها رو برگردوندن سرکلاسها، خیلی از معلمها رو هم مجبور کردن دو شیفت تدریس کنن! (غیر از اونهایی که قبلا هم به خاطر وضع بدِ معیشتی مجبور بودن شیفت دوم هم برن مدرسه!) خب بفرمایید این معلم کِی به خودش و خانواده اش و اعصاب و روانش برسه؟ کِی مطالعه کنه؟ کِی برای کیفیت تدریسش فکر کنه؟ کی تنش ها و استرسهایی که تو دو شیفت تدریس به 70 -80 دانش آموز بهش تحمیل شده رو از خودش دور کنه؟ تاااااازه در نظر داشته باشید بعضی که نه! خیلی از این دانش آموزا با مشکلات رفتاری و روانی و تحصیلی و خانوادگی از خانواده هایی با مشکلات عدیده که کمترینش مشکل اقتصادی خانواده است پا به کلاس درس اون معلم خسته و فرسوده گذاشتن؟!!!!!

....

من به هیچ عنوان حق رو به اون معلمی که دست رو دانش آموز بلند کرده ، نمیدم ؛ ولی بهتره نگاه کنیم و ببینیم سهم یقه سفیدها و مسئولان شیکی رو که صبح به صبح با ماشین آنچنانی با شیشه های دودی! و راننده ی شخصی ، از شمال شهر (آنجا که من و شما رو حتی راه هم نمیدن!)از خطوط ویژه ای که من و شما حق عبور ازش رو نداریم ، عبور می کنند و در دفتری بزرگتر از چند کلاس ما در هوای مطبوع و بدون آلودگی صوتی و تصویری می نشینند و سر ساعت هم قهوه و دمنوش و نیم چاشت مقوی و میوه ی نوبرانه و ناهار مخصوصشون رو نوش !!!جان می فرمایند و یه جلسه با حق جلسه ی آنچنانی با افرادی مثل خودشون ترتیب میدن و برای خالی نبودن عریضه ، خودنویس و قلم چند صد هزارتومانی خود شون رو روی کاغذ می چرخانند و بخشنامه های از سر شکم سیری صادر می کنند و اوضاع مملکتی را برای سالها و دهه ها و قرنها ویران می کنند !

من پشت اون آدم بیچاره ای که از سر ناچاری و از بدِ روزگار معلم شده و دست رو دانش آموزش دراز کرده ، اون مسئولی که تربیت معلم رو تعطیل کرد رو هم می بینم . اون مسئولی که شأن اجتماعی و اقتصادی معلم رو اینقدر پایین آورد که مجبور شد دو شیفت و سه شیفت کار کنه رو هم می بینم !  و اون مسئولی که معلم رو مجبور کرد دو شیفت تدریس کنه ، و در کل اون مسئولانی که فرهنگ و اقتصاد کشور رو فدای جیب خودشون و فرزندان و فک و فامیلشون کردن!

اگه فریادی هست باید سر مسببان اصلی این اتفاق تأسفبار کشید !

****

همین الان فکر کنم وزیر آ.پ (اینقدر این وزارت خونه ی بی نوا ! وزیر و سرپرست عوض کرده ، نمی شناسمش!)در تلویزیون ظاهر شدن و فرمودن به هیچ عنوان کمبود معلم نداریم . چرا که بعضی کلاسها توسط معاونین مدارس اداره می شوند و اونهایی که میگن معلم کمه این کلاسها رو نمی بینن!!!!!! (واقعا دیگه حوصله ی جواب دادن به این فرمایش جنابشون رو ندارم ! شما خودتون هر چی دلتون خواست نثارشون کنید !)

******

بعدا نوشت:

یه مورد دیگه رو هم اضافه کنم که اگه از دو موضوع قبلی مهمتر نباشه کم اهمیت تر هم نیست . و اون شرایط مدارس و کلاسهای مدارس ماست!

تصور کنید حجم زیاد کتابهایی که باید آموزش داده بشه و زمان کم که اصلا متناسب با اون حجم کار نیست . و از طرف دیگه یه فضای کوچیک و تعداد زیااااااااااد دانش آموزان یک کلاس رو در نظر بگیرید که برای هر دانش آموز حتی یک متر هم فضا وجود نداره !!!!!!  همین محیط و شرایط فیزیکی و تفاوتهای صد و هشتاد درجه ای دانش آموزان یک کلاس با نیازهای متفاوت و متکثر رو بگذارید کنار شرایط منحصر به فرد زندگی هر کس که معلم هم میتونه یکی از اون هرکسها باشه! خب انتظار چه نتیجه ای دارین؟؟؟؟؟؟ 

معلم فرشته است؟ امامزاده است؟ پیغمبره؟ صاحب معجزه است؟؟؟؟ ... 

کاااااااااش دستی از غیب برون آید و کاری بکند !!!!!!!!

......

پ ن2:

 از شما چه پنهان، امسال به خاطر همین شرایط وحشتناک محیطی که خود من دچارشم ، دنبال راه در رو از آموزش و پرورش می گردم !!!!! چند بار از مدیر مدرسه و معاونین و ... شرایط بازنشستگی پیش از موعد و باز خرید و انتقالی و ... رو پرسیدم . خلاصه ی کاسه ی چه کنم دست گرفتم ...  :-))

 

۲ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۱:۱۷
سپیدار

Image result for ‫میرمهنا‬‎

باز نیمه شب از آن نیمه شبهای میرمَهنا بود ، و مهتاب ، مهتاب میرمَهنا، و دریا ، دریای میر مهنا ، و جنون ...

باز، قصه ، قصه ی بیتابی وبی خوابی میرمهنا بود و پناه بردنش به ساحل بی تاب و بی خواب ریگ ، و جنون ، که با عشق ، هیچ فاصله نداشت .

- خدایا! سالهاست که با پای برهنه ، به این قدک کهنه رضا داده ام . همین ، تنها همین را برایم باقی بگذار تا پیش روی دوستانم خجلت زده نشوم و پوزخند پنهان مردمان را احساس نکنم!

خدایا! کاری کن که حتی بد اندیش ترین آدم ها نیز نتوانند مرا به مدارای با دشمنان امت و ملت ، و به خودخواهی ، لذت خواهی ، و مقام خواهی متهم کنند .

 خدایا! توان خیانت کردن به مردم را از من بگیر! توان دل بستن به مال، دل بستن به زن ، و بیشتر خواستن را از من بگیر .

من به راه مردان تو می روم .این راه را چندان ناهموار و دشوار مکن که از پا درآیم . دستم بگیر که محتاج دستگیری توام .

خدایا! رضایت وجدان می خواهم ، نه رضایت خویشان و دوستان .

خداوندا! کینه ام را به دشمنان سرزمینم عمیق تر کن،زبانم را تیزتر کن ، پایم را استوارتر کن ، زبونی ام را کمتر کن ، شاید بتوانم سنگی از کوه های سنگی دردهای مردم بردارم و از بار عظیم غم های شان بکاهم .

 خدایا بیکاره ام مکن ، بی مصرفم مکن ، عیاشم مکن ، وراجم مکن ، بهانه گیرم مکن ، خودباورم مکن ، اسیر تنم مکن ، پیش فرزندان سرزمینم سرافکنده و سرشکسته ام مکن ، در به درم کن اما دلبسته به زر و زیورم مکن .

خدایا کاری مکن که کودکان ، آنگاه که از مادران و پدران خود می پرسند " این میر مهنا ، برای مردم ما چه کرده است ؟ " هیچ کس هیچ داستانی برای گفتن نداشته باشد .

خداوندا!

اگر داشتن همین تن پوش کهنه ، ذلیل داشتنم می کند ، ندارم کن !

اگر کاشتن اسیر چیدنم می کند ، بیکارم کن !

اگر اندیشه ی خیانت به یاران بر سرم افتاد ، بر سر دارم کن!

اگر به لحظه ی غفلتی در افتادم ، پیش از سقوط ، هشیارم کن !

اگر رنج بیماران ، دقیقه ای از دلم بیرون رفت ، سخت و بی ترحم ، بیمارم کن!

اگر مهر خردسالان از قلب مغلوبم گریخت ، به عذاب الیم گرفتارم کن!

 خداوندا!

خوارم کن اما مردم آزارم مکن!

خدایا!

خوف از ظالم را در من بمیران

و توان آن عطایم کن که تخت سینه ی ناکسان بکوبم- بی ترس از عواقب هراس انگیزش.

خداوندگارا!

 التماس هایم در این شبهای اضطراب بشنو!

فروغ آرام بخش نگاهم باش

 روشنی دلنشین راهم باش

 سوز و گرمی خالصانه ی آهم باش!

خداوندا!

دریاب مرا! دریاب مرا! دریاب مرا که بی تو هیچم هیچ ...

آمین یا رب العالمین!

.......

 "بر جاده های آبی سرخ " نادر ابراهیمی

۱ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۳
سپیدار

میرمَهنای دُغابی ...میرمَهنای دُغابی... میرمَهنا

چرا این اسم رو نشنیده بودم؟! ... حتما خیلی ها هم مثل من نشنیدن .

بر جاده های آبی سرخ! کتابی از نادرابراهیمی واقعا بزرگ از زندگی بزرگمرد نامدار به عمد گمنام مانده به نام میرمَهنای دُغابی! امیرِناوبران و سالار دریاداران و قایق رانان تاریخ ایران و بزرگ ترین سردار دریایی ایران از آغاز اسطوره تا قلب واقعیت .

میرمَهنای دُغابی ، اصلی ترین شخصیت این داستان ، سردار بی پروای دریای جنوب بود: زبَرمردی که ایران ، فراوان بدهکار اوست ؛ بدهکاری که تا این لحظه ، فرصت پرداختن ِ بخش ناچیزی از دِین خود را به او نداشته است؛ چرا که استعمار ، در طول دو قرن ، خیره سرانه کوشید که نام این سالار پیکارگران با ایمان را آنچنان پنهان نگه دارد که گویی هرگز وجود نداشته است و اگر هم داشته جز یک راهزن دریایی جسور چیزی نبوده است .

بیگانه حق دارد میرمَهنای ما را "خطرناک ترین دزد دریایی خلیج فارس و دریای عمّان" بداند ،و او را درست به همین گونه در دایره المعارف های بزرگ دریایی خود معرفی کند ...

نادرابراهیمی بیش از ده سال(1358-1348) از عمر شریفش رو برای شناختن میرمَهنای بزرگ گذاشت ، سال 70 هم فیلمنامه ای در 16 کتاب نوشت تا مجموعه ای تلویزیونی ازش ساخته بشه که قصه ی ناشدنِ این کار بزرگ هم خودش قصه ای است پر غصه و به قول فردوسی بزرگ داستانیست پُر آب چشم!

دستهایی که از همون اوایل انقلاب تا دو دهه بعد که نادر ابراهیمی بود و تا حالا همچنان مانع ساخت سریال و فیلمی شدن که میتونست حافظه ی تاریخی ما رو غنی تر کنه و عزت و اعتماد به نفس جمعی ما ایرانیان رو بالا ببره . و عجیب اسم ابراهیم حاتمی کیای بزرگ تو این ناشدن تو ذوق میزنه! و جالب اینکه:

در همان روزگار شنیدم که یک تهیه کننده ی ترک با تنی چند از ثروتمندان حجاز به گفتگو نشسته است تا فیلمی درباره ی نه میرمَهنای ایرانی، که میرمُهنّای عرب بسازند و باز با جعل اسناد و مدارک نشان بدهند که این سردار بزرگ ایرانی، نه علیه انگلیسی ها ، هلندی ها ، عثمانی ها ، عرب ها ، که علیه ایرانیان می جنگیده است تا جنوب ایران را از ایران جدا کند .

و درد دیگه ای که نادر ابراهیمی بهش اشاره کرده سرقت و انتقال به خارج از ایرانِ چندین و چند صندوق از اسناد بسیار بسیار گرانبهای مخزن اسناد وزارت امورخارجه در دوره ی وزارت دکترسنجابی و قطب زاده است که مجموعه ای از مکاتبات میرمهنا با کریمخان زند و هم اسناد دیگری در بابِ نهضت میرمهنا و مبارزات مردم جنوب ایران -تنگستانی ها و دیگران - علیه انگلیسی ها هم در این صندوقها بوده است .

درخت سدری که مردم جنوب به یاد میرمهنا کاشته بودند و در گذر زمان به درخت سدر میرمعنا تغییرنام یافته بود و مردم درونش شمع روشن کرده و بهش دخیل می بستند هم گویا سال 72 درخت نابود و خیابانی از روی آن گذرانده اند!

نادر ابراهیمی بقعه ای به نام امامزاده میرمعنا و بقعه ی میرمُهنّا هم در جنوب ایران می بینه که نمیدونم الان هم هست یا نه!

به قول نادر ابراهیمی:

تاریخ را از نو باید نوشت
نه آنگونه که تاریخ نویسانِ نوکرِ دربارها
و تاریخ نویسانِ مطیعِ اوامرِ اجانب نوشته اند
بل آنگونه که حس شود قلم در دستِ مردمِ آگاه و دردشناسِ کوچه و بازار بوده است

در باره ی کتاب تو پست بعد می نویسم . کتابی که که خوندنش به خاطر مشکلات و مسائلی برای من سه ماه و سه هفته طول کشید ولی خوشحالم که خوندمش و ارزشش رو داره بیشتر از این برای شناختن همچین کسانی وقت بگذاریم .

۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۸
سپیدار

یه زمانی فکر می کردم اگه ماهی بیاد و بره و من چیزی تو وبلاگم ننویسم به احتمال زیاد به دیار باقی شتافتم و از دوستان خواستم در چنین موقعی برام فاتحه ای بخوانند و دلم رو شاد کنند ...نیشخند

اما همونظور که می بینید ماهها چیزی نمی نویسم و هنوز تو این کره ی خاکی نفس می کشم ...

دوستانی که به وبلاگشون سر میزدم هم یواش یواش کوچیده بودن به تلگرام و فضاهای مجازی دیگه ! رفتم دیدن خونه ی جدید خیلی هاشون رو . ولی خونه های جدیدشون اصلا دیگه حال و هوای صمیمی وبلاگ رو نداشتن و ندارن ...

مثل این می مونه که از خونه ی کاهگلی و آجری با حوض و شمعدونی و باغچه و پنجره های اُرسی رنگی و درهای چوبی ماچ،کوچ کنی بری به یه آپارتمال شیک بالای شهر !!!افسوس

محل قرار دوستان از تخت کنار حوض و شمعدونی ها خیال باطلمنتقل شد به کافی شاپ های شیک پشت میزهای رسمی و حوض و شمعدونی های مصنوعی یا طبیعیِ نچسب!! آدمهای مصنوعی ، حرفهای مصنوعی،ارتباط مصنوعی ...عینک

صاحب صفحه ی اینستا یا کانال تلگرام دیگه مثل یه دوست و صاحبخونه نیست که باهاش احساس صمیمیت کنی . بیشتر شبیه صاحب یه کافی شاپ شیکه که تو فقط میری یه فنجون قهوه ای ،هات چاکلتی چیزی توش بخوری و برگردی . یا حتی شبیه یه خیریه که بانیش مواد و وسایلی رو گذاشته تو قفسه ها و خودش هم نیست ؛ تو میری دید میزنی و چیزی که میخوای رو برمیداری و خارج میشی ...خنثی

این فضا رو دوست ندارم ... فضاهایی که باید یه گوشه ی زندگی رو اشغال می کردن برای تنوع ،همه جا رو گرفتن . میهمانانی که صاحبخونه شدن ... این فضا به مذاق من خوش نمیاد هر چند توش غرق شده باشم!

اما من نرفتم تو آپارتمان شیک بالای شهر؛ فقط ساکت نشستم تو خونه ام به هزار و یک دلیل و اتفاق خوشایند و ناخوشایند ...

خیلی وقتها خواستم چیزی بنویسم ولی حسش نبود و همه ی اون حرفها رو به خودم گفتم ...

اما از امروز میخوام گاهی بیام به این خونه ی قدیمیم سربزنم و حتی شده با در و دیوار و حوض و شمعدونی هاش حرف بزنم ...

در خونه ام هم بازه برای رهگذرانی که گاهی از فست فود خسته میشن لبخندلبخندلبخند

۷ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۶
سپیدار