بنفسی انت
کاش روزهای عمر هم چون جیره ی روزانه ی کوهنوردان، شکلاتی شیرین بود که می ریختیم داخل کوله پشتی هایمان و با هم از کوه بالا می رفتیم !
آن وقت من با هر بهانه ای که شده میشدم مسئول تقسیم جیره ی شکلات های روزانه ی هر دو نفرمان !
پس هر صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشدم ، همانوقت که تو هنوز در خواب بودی ! کوله ام را باز می کردم ، 2 تکه از شکلات روزانه ام را برمی داشتم ، بعد تو را صدا زده ، یکی از شکلاتها را به سویت دراز می کردم که بیا این هم شکلات امروزت!
و هر روز و هر روز تکرار این کار دوست داشتنی ...
و بالاخره یک روز قبل از طلوع خورشید ، آخرین 2 تکه از شکلات روزهایم را از کوله ام بیرون می آوردم و برای آخرین بار روزها و شکلات هایم را با تو تقسیم می کردم ...
و آخر شب ، شب آخر، خوشحال از اینکه کوله ی تو هنوز پر است از شکلاتهای خوشمزه ی دست نخورده ... چشم هایم را می بستم !
...
عزیزم ! یادت نرود هر روز شکلاتت را بخوری ...