سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

خالد حسینی 2 - و کوه طنین انداخت

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ

بخش هایی از کتاب " و کوه طنین انداخت" خالد حسینی - مهگونه قهرمان - نشر پیکان به انتخاب من!:

1 ♥♥

وقتی دختر کوچکی بودم ، من و پدرم شب ها با هم بازی خاصی می کردیم . بعد از اینکه من بیست و یک بار "بسم الله" می گفتم ، او مرا به رختخواب می برد ، کنارم می نشست و با انگشت هایش کابوس ها را از سزم بیرون می کشید . انگشت هایش را از پیشانی به شقیقه هایم می برد و بعد با شکیبایی تمام پشت گوش ها و پشت سرم را جستجو می کرد . با حرکت انگشت ها صدایی هم از دهان خارج می کرد مثل صدای باز کردن درِ بطری و با هر صدا یک کابوس را از مغز من بیرون می کشید . کابوس هایی را که می گرفت در کیفی نامرئی که روی زانوهایش می گذاشت می انداخت و درِ آن را محکم می بست . سپس هوای اطراف را جستجو می کرد . به دنبال خواب های شیرین می گشت تا آن ها را جانشین خواب هایی کند که بیرون کشیده بود . من او را تماشا می کردم که سرش به جلو خم شده بود و ارام آن را تکان می داد. چشم هایش در کاسه ی چشم از این سو به آن سو حرکت می کرد . انگار تلاش می کرد صداهای گُنگ دور را نشنود . من نفسم را در سینه حبس می کردم و منتظر لحظه ای می ماندم که لبخندی بر چهره ی پدرم بنشیند . می گفت : آهان، این یکیش . بعد لحظه ای مکث می کرد . کف دست ها را چون کاسه ای در هوا می گرفت ، یعنی که آن رؤیا را که همچون گلبرگی با باد از شاخه ای جدا می شد و به زمین می رسید ف در کف دست گرفته . به آرامی، خیلی آرام ، می گفت که همه ی چیزهای خوب زندگی ناپایدارند و به آسانی از دست می روند . بعد دستش را به صورت من می کشید و شادی ها را به درون سرم فرو می کرد .

می پرسیدم: بابا ، امشب باید خواب چی رو ببینم ؟

امشب ، خب، امشب شب مخصوصیه . همیشه اولش همین جمله را می گفت . بعد قصه ای از خودش می ساخت . در یکی از آن قصه ها من مشهورترین نقاش دنیا شده بودم . در دیگری ملکه ی یک جزیره بودم و تخت پرنده ای سحرامیز داشتم . حتی یک بار داستانی درباره ی دسر مورد علاقه ی من، ژله ، گفت . در قصه من این قدرت را داشتم که با یک حرکت دست هر چیزی را که دلم می خواست به ژله تبدیل کنم - ساختمان مدرسه را ، آسمانخراش ها را و حتی سراسر اقیانوس آرام را . من چندین بار با حرکت چوبدستی سحرآمیزم سیاره زمین را از نابودی نجات داده بودم . پدرم که هرگز درباره ی پدر خودش حرف نمی زد ، می گفت این استعداد و ذوق داستان سرایی را از پدرش به ارث برده . می گفت وقتی بچه بود ، پدرش گاهی او را می نشاند - البته اگر حالش را داشت ، اغلب اوقات نداشت - و داستان هایی از جن و پری و دیو برایش تعریف می کرد . بعضی شب ها من کار را وارونه می کردم . او چشم ها را می بست و من دست هایم را به صورت او می کشیدم . از ابروهایش شروع می کردم و بعد روی گونه ها و موهای زیر سبیلش دست می کشیدم.

او دست مرا می گرفت و با صدایی بسیار آرام می پرسید : خب، امشب رؤیای من درباره ی چیه؟ و لبخندی بر لبش می نشست . چون پیشاپیش  می دانست برایش چه رؤیایی در نظر گرفته ام . همیشه همان بود . این که او و خواهر کوچکش زیر درخت سیب پرشکوفه ای دراز کشیده و به خواب بعد از ظهر فرو رفته اند . آفتاب گرم می تابد و اشعه اش از لابه لای برگ ها و شکوفه ها بر صورتشان سایه می اندازد . (ص357)

2

نمی فهمید که احساس گم گشتگی می کنم. جایی خواندم که آدم اگر زیر بهمن گیر کند ، با آن همه برفی که رویش ریخته ، نمی تواند بگوید کدام طرف بالاست و کدام طرف پایین . تلاش می کند با کنار زدن برف ها بیرون بیاید ، اما بیشتر فرو می رود . این احساسی بود که من داشتم . گم شده ، گیج و تا حد مرگ افسرده . آدم در چنین موقعیتی آسیب پذیر می شود .(ص225)

3

احمقانه است که انسان خود را در برابر این دنیا باز و بی سلاح قرار دهد . یک عمر نگرانی و غصه . دیوانگی ست که فکر کنی دنیایی که هیچ سلطه ای بر آن نداری ، چیزی را که بیش از هر چیز برایت ارزشمند است از تو نخواهد گرفت .(ص236)

4

خنده داره ، مارکوس ، اما کار مردم معمولاً برعکسه . مردم فکر می کنن با چیزی که دوست دارن زندگی می کنن . در حالیکه این طور نیست . اونا با چیزی زندگی می کنن که ازش می ترسن . چیزی که نمی خوان.

" نمی فهمم ماما"

"خب ، مثلا خود تو . این جا رو ترک کردی . زندگی ای برای خودت درست کردی . می ترسیدی این جا محدود بشی و دست و پات بسته بشه . می ترسیدی تو رو اینجا نگه دارم . یا تالیا . این جا مونده چون نمی خواست مردم بهش زل بزنن. " (ص350)

 5

ژولین پرسید که او در ریاضیات چه چیز جالبی دیده و پری گفت که ریاضی برایش آرامش بخش است . با آن واقعیت های پایدار و قوانین تغییرناپذیرش به او ارامش می دهد . شاید پاسخ ها را ندانی اما می دانی وجود دارند . می توان پیدایشان کرد .(ص217)

6

می گفت اگر فرهنگ مانند خانه باشد ، زبان کلید درِ آن خانه باشد و کلید ورود به تمام اتاق هاست . می گفت بدون کلید انسان بی خانمان و بی هویت می ماند . (ص 376)

7

می گوید : " باید باهاش مهربون تر می بودم . مهربونی چیزیه که آدم هیچ وقت ازش احساس پشیمونی نمی کنه . وقتی پیر شدی به خودت نمی گی که کاش به اون آدم خوبی نکرده* بودم . هیچ وقت این فکر رو نمی کنی ." لحظه ای مصیبت زده و غمگین به نظر می رسد . مثل یک دختر مدرسه ای درمانده . " کار سختی نبود ." با خستگی این را می گوید . گ باید باهاش مهربون تر می بودم . باید بیشتر شبیه تو می بودم ." (ص 396)

* البته تو کتاب به اشتباه نوشته "به اون آدم خوبی کرده بودم ."

8

در تمام عمرم مثل ماهی آکواریوم در مخزنی امن و آسوده زندگی کرده ام . زندگی ای که در عین شفاف بودن ، غیر قابل نفوذ و از خطرات به دور بوده . من آزاد بودم که از پشت شیشه ی شفاف دنیا را تماشا کنم و اگر دلم خواست خودم را در ان دنیا تصور کنم ، اما همیشه در ان دنیا در آرامش و ایمنی بودم . فکر می کنم به آن دنیای شیشه ای عادت کرده ام و از شکستن آن می ترسم . وقتی تنها شدم باید از این دنیای محصور و امن به فضایی پهناور و بیکران و ناشناخته وارد شوم . بی پناه ، گم شده ، و به دنبال هوایی برای تنفس . (ص 402)

9

دیو گفت :" باید اعتراف کنم که شجاعت تو رو تحسین می کنم."

بابا ایوب گفت:"تو چیزی از شجاعت نمی دونی . برای شجاع بودن باید چیزی برای به خطر انداختن داشت . چیزی برای از دست دادن . من در حالی به اینجا اومده م که هیچ چیز برای از دست دادن ندارم ." (ص 10)

ادامه در پست بعد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی