سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

فیزیک و خاطره هاش

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ب.ظ

امروز خانوم همسایه با نوه اش اومده جلوی درمون و نوه اش دراومده که : فردا امتحان فیزیک دارم . میشه ایرادهامو رفع کنی؟!!!!!!! تا حالا زبان و ریاضی تدریس کرده بودم اما فیزیک دبیرستان رو ... هرگز!

از این زاویه خودم رو ندیده بودم ! یعنی حالا که من معلمم پس میتونم هر چی رو تدریس کنم !!!! حتّـّـی فیزیش!

جالب اینجاست که دوران دبیرستان عاشق جبر ، هندسه ، مثلثات و شیمی بودم و از فیزیک متنفـّـــر!

عاشق ثابت کردن درستی یا نادرستی یه معادله ی مثلثات، جبر یا هندسه! شیمی هم که خوراکم بود ، مخصوصا شیمی آلی ! اما فیزیک !!! هیچوقت نفهمیدم اینکه اگه یه سنگ این قدی! با سرعت فلان در محیطی با چگالی بهمان با نیروی جاذبه بیسار با نیروی اولیه ی اینقدر ! به طرف بالا پرتاب بشه ، کِی میخوره تو سر کی؟

همین پیشنهاد فیزیک درس دادن ، منو یاد خاطره ای از معلم فیزیک دوران دبیرستانمون انداخت که شنیدنش خالی از لطف نیست!( بی انصافی نکنید دیگه! اگه درست نگاه کنید یـــــــــــــــــه کم! تهش لطف داره !!!!)جالب اینجاست که با این فیزیک دانی بالا!!!! عاشق معلم فیزیکمون هم بودیم ! خانم امیرسلیمانی ! یه معلم محجبه، شیک و با کلاس با یه ماشین سرمه ای خوشگل خارجکی! این خانم سال دوم و سوم دبیرستان معلممون بود .

سال سوم اولین جلسه ای که  فیزیک داشتیم ، با یه مقنعه ی پفی گَله گشاد و موهای از هر طرف مقنعه بیرون زده ، نشستم میز اول کلاس ! جلوی چشم خانوم معلمی که دوسِش داشتم !(به خدا من سال قبلش دختر خوبی بودم ولی ... امان از رفیق بد و زغال خوب) هر از گاهی هم مجبور بودم مقنعه و موها رو نسبتاً مرتب کنم ! دو تا دستم بود و سرم ، (احساس خوش تیپی چسبیده بود به سقف!) خانوم امیرسلیمانی چند بار از جلوم رد شد و یه نگاهی بهم انداخت! ما هم خودمان را زدیم به اون راه !

زنگ که خورد ، خانم امیرسلیمانی نازنین ِ من، خم شد ، سرش رو آورد جلوی صورتم و یواش گفت : اعصاب منو خرد کردی با این مقنعه ات !

منــــــــــــــــــــــــ...

هیچی دیگه ، از فرداش مقنعه رو اندازه ی سرمون میزون کردیم تا خدای نکرده اعصاب معلم نازنینمون آسیب نبینه !(بله ! همچین دانش آموز فهمیده ای بودم من)

۹۳/۱۰/۰۵
سپیدار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی