سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

کبوتر سپید و امپراطور عشق

يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۶ ب.ظ

"امپراطور عشق" عنوان کتابیه که اگه اسم "بهزاد بهزاد پور" روی جلدش نبود ، محال بود ، دستم رو برای برداشتنش دراز کنم ، چه برسه  بخواهم بخرمش ! اما به همین اعتبار ، کتاب رو از نمایشگاه کتاب امسال ، از انتشارات کتاب نیستان خریدمش !

امپراطور عشق بهزاد بهزاد پور

 عنوان کتاب ، خیلی گول زننده است ! آدم رو یاد فیلمها و کتابهای زرد میاندازه ! یاد داستانهای عشقی آبکی نویسندگانی چون ، فهیمه رحیمی ، نسرین ثامنی ، مؤدب پور ، اعتمادی و دانیل استیل و از این دست نویسنده های (چیپ نویس)!

سعی کردم عنوان کتاب رو فراموش کنم و با این امید که کار آقای بهزاد پور (کارگردان نمایش بی نظیر شب آفتابی! و خداحافظ رفیق ) نمیتونه بد باشه ، کتاب رو بخونم! 

کتاب در قالب نمایشنامه است. (خوندن نمایشنامه یه جورایی حس فیلم دیدن رو داره  . با این برتری که قدرت تخیل رو ازت نمی گیره ،  و از این خاصیت نمایشنامه خوندن لذت می برم و اصلا خوندن نمایشنامه و فیلمنامه رو به دیدن همون نمایش و فیلم، ترجیح میدم !) 

زمان قصه ، 40 سال پیش از ظهور اسلام . موضوعش هم همین طور که از اسمش پیداست عشقه ! اما خیلی لطیف و خیلی خیلی خاص! داستانی جوندار ، محکم ، پرکشش و جذاب . حجم کتاب اینقدری هست که یه نفس بخونیش و اونهمه شیرینی رو لاجرعه سربکشی!

اما شخصیتهای داستان :

- "حمامه " :  شاهزاده ی زیبای یمنی ! خواهرزاده ی ابرهه که به عنوان کبوتر شانش با خودش به همه ی جنگها میبرد. از جمله حمله به خانه ی کعبه!  ماجرایی این حمامه ی زیبا رو توخیمه ی برده ای سیاه قرار میده "رباح" نام !

-رباح : زشت ترین  و خشن ترین و قویترین برده ی  خلف بن وهب!

- خلف بن وهب :  ثروتمندترین و کینه توزترین بت پرست مکه !

- همسر خلف و کارگزار خلف ، ابن سهیل بزرگ قبیله ی خثعم!

پاراگراف آخر صفحه ی پایانی داستان ،  خیلی خیلی غافلگیرکننده است ! با این پاراگراف آخرین ضربه وارد و خواننده متوجه میشه قصه ای که خوند تنها خیال نبود بلکه یه واقعیت تاریخیه! 

پ ن : متأسفم که این کتاب رو دیر خوندم ، آخه چاپ اولش سال 89 بود!

بخشی از این کتاب:

[رباح در کنار در اتاق مودبانه ایستاده و به زمین چشم دوخته است. همسر خلف بر مخده تکیه زده و خلف در حالی که قدم می زند، سخن می گوید.]

خلف: باور کردنش مشکل است. اما بابت آن دویست و پنجاه کیسه زر پرداخته ام. یعنی خرج دو سال یک قبیله. شاید در طول عمرم چیزی به این گران قیمتی نخریده باشم، و حال... من... خلف بن وهب تصمیم دارم که این گران قیمت ترین را به زیر پاهای زخمی تو بیندازم... آری، به زیر پای سیاه و برهنه ی تو... تا لگدمالش کنی، جانانه خرد و خمیرش نمایی و با خاک یکسانش گردانی.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی